#56
داستان از دید هیراب
آتوسا روی یه تخته سنگ نشست و دستی به صورتش کشید
صدای آبشار از فاصلهی دوری شنیده میشد و سکوت شبو درهم میشکست
به آسمون نگاه کردم و دستی تو موهام کشیدم
«چرا اونجوری سرشون داد زدی؟اونا که هر کمکی از دستشون بیاد انجام میدن!»
روبروی آتوسا وایسادم و دستاشو گرفتم
«گاهی لازم میشه!»
آتوسا چینی به ابروهاش داد و صورتشو توهم جمع کرد
«اما نه اینجوری!»
«من اونارو بیشتر از تو میشناسم نگران نباش...!»
آتوسا به آسمون خیره شد
«اونجا واقعا فوق العاده بود!»
«کجا؟»
بهم نگاه کرد و گفت
«جایی که توش زندگی میکردی...»
لبخندی زدم و گونهاشو نوازش کردم
«اونجا واقعا مثل تو قصه ها بود...خیلی رویایی بود...!»
بدون هیچ حرفی بهش نگاه کردم
من خیلی وقت بود که اونجا رو فراموش کرده بودم...
جایی که بهش تعلق داشتم...جایی که یه زمانی خونه من بود...
جایی که زمانی اجازه زندگی کردن داشتم...
نسیم خنکی وزید و آتوسا خودشو جمع کرد
جلوتر رفتم و فاصلهای که بینمون بود از بین بردم و بغلش کردم
آتوسا تو بغلم آروم زمزمه کرد
«قراره چی بشه...»
سرمو پایین بردم و دم گوشش گفتم
«قرار نیست چیزی بشه...»
آتوسا سرشو عقب آورد و بهم نگاه کرد
«هیراب دارم جدی میپرسم...چقدر زمان واسم مونده؟وقت زیادی ندارم درسته؟»
«منم دارم جدی میگم... دیگه از این سوالای چرت و پرت نپرس!»
آتوسا کلافه دستی به صورتش کشید
«آتوسا!»
صدای لیلی از فاصله نزدیکی میومد...توی فاصله ده قدمیمون بود
اومد سمتمون و بین منو آتوسا وایساد
آتوسا دستشو سمتش گرفت و لیلی توی دستش نشست
«آتوسا من واقعا متاسفم...من هیچوقت نمیخواستم توی این جریانا اتفاقی واست بیوفته!»
آتوسا لبخندی زد
«این تقصیر تو نیست... تقصیر هیچکس نیست...این چیزیه که انتخاب خودم بوده...من از خطر راهی که انتخاب کردم خبر داشتم پس این تقصیر هیچکس نیست!»
«من با یه تعدادی از پری ها و الفین ها صحبت کردم...قرار بر این شد یه تعدادی از ما با الفینا توی درست کردن یه معجون برای آهسته کردن روند طلسم درست کنیم و یه عده هم دنبال جادوگر بگردن!»
«واقعا ازتون ممنونم!»
لیلی چرخید سمت من و با لحن تندی گفت
«توهم بجای داد و بیداد کردن ازش مراقبت کن!»
خنثی بهش نگاهی کردم
«خیلی خب تموم شد؟»
لیلی برام زبون درآورد و روشو برگردوند سمت آتوسا
«یکم دیگه هوا روشن میشه بهتره برگردی من صبح که بشه میام پیشت!»
آتوسا سری تکون داد و لیلی پرواز کرد تو هوا که پورتال درست کنه
«نمیخواد خودم برش میگردونم!»
روبه لی لی گفتم و اون تو هوا جور عجیبی بهم نگاه کرد
کمر آتوسا رو گرفتم و کمکش کردم از روی تخته سنگ بیاد پایین
یه پورتال درست کردم و دست آتوسا رو گرفتم
لی لی کنارم وایساد و با صدای بلند گفت
«باهاش مهربون باش!بشنوم اذیتش کردی من میدونم با تو!»
ابروهامو دادم بالا و سعی کردم جلوی خندمو بگیرم
«بازم حرفی هست؟»
لیلی دست به سینه وایساد و روشو سمت دیگه گرفت
«نخیر!»
«خوبه!»
به آتوسا نگاه کردم که آروم میخندید
«حاضری؟»
سرشو به نشونه آره تکون داد و باهم وارد پورتال شدیم
نور آبی رنگ همه جا رو روشن کرد و چند لحظه بعد توی اتاق آتوسا بودیم
روبروش وایسادم و شونه هاشو بین دستام گرفتم
«بهتره تا قبل از اینکه هوا روشن شه بخوابی!»
«نمیدونم من دلم نمیخواد بخوابم...»
کشیدمش سمت تخت و نشوندمش روش
«من تا وقتیکه بقیه توی خونتون بیدار شن اینجا میمونم...پس نترس و بخواب...»
آتوسا موهاشو از تو صورتش کنار زد و دراز کشید
«امروز خیلی طولانی بود...»
«اره...»
چشماشو رو هم گذاشت و خودشو کمی جابجا کرد
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم
«خوب بخوابی...»
لبخند محوی زد و کم کم نفساش ریتم یکنواختی پیدا کردن
پتو رو باز کردم و روش کشیدم
بعد از چند هزار سال داره حس عجیبی بهم دست میده
این حس در حینی که برام آشناس احساس غریبی هم برام داره
یه چیزی تو قفسه سینم سنگینی میکنه...
حتی گاهی نفس کشیدنو واسم سخت میکنه...
به آتوسا خیره شدم
اون داره تو وجودم رخنه میکنه...
داره میره پشت تمام دیوارهایی که این همه سال مثل صخره ها سفت و سخت شدن...و نمیتونم جلوشو بگیرم...
من تلاشمو کردم... تلاش کردم جلوشو بگیرم...اما بی فایده بود...
هرچی بیشتر سعی میکردم ازش دور شم بیشتر بهش جذب میشدم...
دستمو بین موهاش بردم و نوازشش کردم
شاید نباید از اولم جلوشو میگرفتم...
موهاشو کنار زدم و به گردن کبودش نگاه کردم
من نمیذارم این اتفاق بیوفته
هرکاری که لازم باشه میکنم که این طلسم لعنتی رو از بدنش بیرون بکشم...!
___________________________________
T.me/royashiriiin 🦋