56

56


#کوازار 

#۵۶

بدون در زدن ، در اتاق ساتی رو باز کردم.

لعنتی ...

ساتی رو تخت دراز کشیده بود

امیدوارم خواب باشه نه چیز دیگه

سریع رفتم بالا سرش و گفتم 

- ساتی ...

اما با دیدن صورت رنگ پریده و گلو یخ زده اش فهمیدم ...

همون که نباید میشد... شده ...

من بهش هشدار دادم‌

اما خودش گوش نداد

دستمو گذاشتم رو سینه اش 

چشم هامو بستم و بخشی از انرژیمو رها کردم .

میدونن الان ساتی تو برزخه

جایی که فقط میتونه خاطراتشو مرور کنه

نه بیشتر 

نه کمتر

من نمیدونم ساتی از مرور خاطراتش چقدر عذاب میکشه 

یا شاید حتی لذت ببره 

آدمها متفاوت زندگی میکنن

برای همین مرور خاطرات کل زندگی برای هر کس یه حسی داره

اما وقتی خاطره ای مرور شه اما قدرتی در وجودت برای دیدن یا تغییر دادن نباشه....

در هر صورت به نظر من دردناکه

چشم هامو باز کردم

یخ زدگی تن ساتی محو شده بود

صورتشم رنگ گرفت

آروم صداش کردم

جواب نداد

اما حالتش حالا درست شبیه به کطی بود که خوابه 

شاید واقعا دیگه خوابه

بلند شدم

بهتر بود بخوابه جون وقتی بیداره زبونش دردسر درست میکنه.

بلند شدمو پتو تختو رو ساتی دادم 

امیدوارم صبح که بیدار میشه انقدر دردسر درست نکنه 

داستان از زبان سام

نمیدونم چقدر کل شهرو دور زدم تا بلاخره کمی آروم شدم

نور ماه نمیتونست مثل نور خورشید منو آروم کنه 

اما بهتر از هیچی بود

مسیر برگشت به سمت خونه رو پیش گرفتم

نزدیک طلوع خورشید بود 

تایم زیادی رو از دست داده بودم

اونم فقط بخاطر ساتی ...

ساتی که دست گذاشت رو نقطه حساس زندگی من.

رو حقیقتی که نمی تونستم بپذیرم.

رو خشمی که تو وجودم لبریز بود.

رو سقف عمارت ایستادم.

من تبعید شدم 

من سقوط کردم

من بخاطر اشتباهم از بهش رونده شدم .

و حالا 

حالا سالهاست که اینجام

اینجام تا اشتباهمو جبران کنم

تا راهی که برای اون عوضی ها باز شده رو ببندم .

تا ثابت کنم ... تمام این اتفاقات مسبب دیگری داشت... کسی که پشت پرده در حال خراب کردن من بود .

نفس سنگینی کشیدم

من دیگه داشتم شبیه انسان ها میشدم

نه فقط من

ساتی و پسر ها هم همینطور

ما داشتیم تغییر میکردیم

تغییری که نمیخواستیم

پریدم از سقف پائین

بال هام محو شد و وارد خونه شدم

پسر ها پشت سیستم بودن و آترین جلو ردیاب کوچیک داخل سالن نشسته بود 

با ورودم همه برگشتن سمت من و گفتم

- خورشید داره طلوع میکنه 

برید یه دوری بزنید 

لبخند نشست رو لب هر سه و بلند شدن

بنیامین زیر لب تشکرد کردو اول از همه رفت

رابین زیر لب گفت عالیه و رفت

اما آترین همچنان ایستاده بود

نگاهمون گره خوردو گفت

- میشه به ساتی سر بزنی؟

- چرا؟

- برای اطمینان

به سمت اتاقم رفتم و گفتم

- مطمئن باش چیزیش نشده .

وارد اتاق اسنادم شدمو به سمت قفسه کتاب خونه رفتم

حدس زدم آترین هم رفته 

واقعا دلیلی نمیدیدم به ساتی سر بزنم

اما ناخوداگاه به انرژی دورش تمرکز کردم

اما چیزی حس نمیشد 

شاید چون ازش زبادی دور بودم.

اسناد آخرو برداشتم تا بشینم

اما نتونستم...

نگران شده بودم.

اونم برای یک انسان ..‌.

لعنت به تو دختر 

نه ...

لعنت به من ...

عصبی برگشتم سمت سالن

Report Page