56

56

بهشت تن تو

اشکامو از روی صورتم پاک کرد و بدون معطلی لباشو روی لبام گذاشت !


با ولع لبامو میخورد که چشمامو بستمو گذاشتم فقط ادامه بده تا حسش کنم .

بعداز گفتن همه چیز احساس سبکی میکردم .


دلم جز آغوش لوکاس چیزی نمیخواست ...


روی تخت نشست و منم روی پاهاش نشوند !

با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت :

_چرا داستان زندگیتو نگفتی بهم !؟


+چون مجبور بودم بهت خیانت کنمو تو اگه دلیلشو میدونستی نمیزاشتی .


دستاشو مشت کرد و گفت :

_خواهش میکنم یادآوریش کن لورا !!


سری تکون دادمو گفتم:

+این تمام ماجرا بود ! حالا میتونی بری ...


_منظورت چیه ؟!


+من از انتقامم دست نمیکشم .


خندید و با پوزخند گفت :

_ کاش تو دوست داشتنت به منم ...


نزاشتم حرفشو تکمیل کنه و گفتم :

+من تمام زندگیم بخاطر اون خانواده نابود شد و خیلی چیزا از دست دادم حالا تو ازم میخوای توی یه قدمی رسیدن به خواسته هام بیخیال همه چیز بشم ؟!


نفسشو محکم بیرون داد و با لحن مردونه‌ای گفت :

_تو دوتا راه بیشتر نداری لورا !! یا برمیگردی پیش من و اون حروم زاده ها رو فراموش میکنی یا راهتو ادامه میدی و منو فراموش میکنی !


خواستم چیزی بگم که دستشو بالا برد و ادامه داد ؛

_ الان چیزی نگو ! تو فقط همین دوراه رو داری اگه برگردی پیش من اشتباهتو میبخشم و قول میدم بقدری کنارم آرامش و خوشبختی رو حس کنی که تمام گذشته ات رو فراموش کنی اما اگه باز بخوای انتقام بگیری کاری میکنم حسرت هر روز کنار من بودن رو بخوری ! فقط تا ساعت 9 شب وقت داری فکراتو بکنی .


بدون این که منتظر چیزی بمونه از روی تخت بلند شد و بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در به گوشم خورد !


نمیدونستم باید چیکار کنم .


بعد از سالها فقط کنار لوکاس تونستم آرامش رو حس کنم.


هر روزم کنارش به بهترین شکل رقم میخورد اما وقتی نگاهی به گذشته ام مینداختم دو دل میشدم .


به سمت حموم رفتم تا یه دوش آب گرم بگیرم .


هنوز از رابطه‌ی دیشبم با لوکاس کمی دلم درد میکرد .


با این که همیشه قبل و بعد از رابطه باهاش درد داشتم اما بیشتر از هرکس دیگه میتوست کاری کنه لذت ببرم .


دمای آب رو تنظیم کردمو زیر دوش رفتم .


چند دقیقه ای دوش گرفتمو از حموم بیرون اومدم .


حوله رو دور خودم پیچیدمو روی تخت دراز کشیدم .


خسته و کلافه بودم بقدری به حرفای لوکاس فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ...

.

.

.

با صدای زنگ گوشیم چشمامو به سختی باز کردم.

گوشیم رو از روی تخت برداشتمو با دیدن اسم تام سریع جواب دادم .


+الو 

_سلام عزیزم حالت چطوره

+سلام خوبم 

_میخواستم بهت بگم امشب ساعت 9 برای شام تو عمارت پدریم دعوتی .

+ آا ... به چه مناسبتی ؟!

_مناسب خاصی نداره فقط آشنایی بیشتر ، میتونی بیای ؟!

Report Page