56

56



امیر بلاخره مقاومت نکرد و اجازه داد از بغلش جدا شمو برگردم سمتش

اما عقب نرفت و منو بین خودشو پنجره قفل کرد

تو چشم هاش خیره شدم. 

هرچند سخت بود.

چشم های مشکیش قدرت خاصی داشت و آدمو وادار به اطاعت میکرد.

 اما تمام قدرتمو جمع کردمو گفتم 

- از همه چی بگذریم ...من نمیشناسمت امیر ... نمیتونم بهت اعتماد کنم ... ما چند روزه همو میشناسیم ... باید بهم فرصت بدی ...

نگاهش بین چشم هامو لبم جا به جا شد .

رو لبم نگاهش قفل شد و گفت

- من دارم همین کارو میکنم . 

هنوز جمله اش تو ذهنم ننشسته بود که لبش رو لبم نشست . 

مثل یه نوشیدنی داغ گرما از لب هام شروع شد و تو بدنم پخش شد . 

باید خودمو عقب میکشیدم 

باید ازش دور میشدم 

اما دستاش منو به خودش فشرد و لب هاش با مهارت لب هامو به بازی گرفت 

ذهنم قدرتی رو جسمم نداشت .

جسمم تو لذت بود و نمیخواست دل بکنه .

اما من نمیخواستم یه بازیچه باشم .

یکی مثل الناز در آینده ... 

سرمو عقب کشیدم و امیر با اکراه ازم جدا شد 

با نفس های برده گفتم 

- اینجوری فرصت میدی ؟

با همون نگاه نافذ و قدرتمند گفت 

- آره ... اینم یه فرصته تا بفهمی واقعا چی میخوای 

شوکه نگاهش کردم . 

یه فرصت برای اینکه بفهمم چی میخوام ؟ 

آره ... من تو رو میخوام بهت حس دارم اما رابطه اینجوری رو نمیخوام . 

رابطه بدون سر و ته و مسئولیت چیزی نیست که من دنبالش باشم . 

اما نمیتونستم حس تو سرمو به امیر بگم . 

فقط تونستم بگم 

- این فرصتی نیست که من منظورم بود 

گوشه لبش یکم بالا رفت و گفت 

- اما من فرصت های اینجوری رو خیلی دوست دارم 

دوباره خم شد و لبمو بوسید 

اینبار خشن تر از دفعه قبل 

دست هاش دیگه رو تنم ثابت نموندو شروع به فتح تنم کرد 


نمیدونستم باید چکار کنم .

ذهنمو ببندم و با احساسم جلو برم؟

یا از این حس ناب دل بکنم و با عقلم جلو برم . 

دستش که رفت زیر تیشرتم از جا پریدم 

خودمو عقب کشیدم و گفتم 

- کافیه امیر ...

امیر آروم دستش از بدنم جدا شد و گفت 

- هنوز خیلی جا داره تا کافی شه ...

دهنم تلخ شده بود. به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم 

- اما برای من کافیه ... زیاده روی هم شده 

با این حرفم باز قیافه اش تو هم رفت 

با دلخوری گفت 

- اگه کاری داشتی زنگ بزن .

منتظر جواب من نموند و به سمت در رفت که ناخداگاه صداش کردم 

- امیر ... 

ایستاد اما برنگشت که گفتم 

- مرسی بخاطر همه چی ... اما باید بهم حق بدی ...

پرید وسط حرفم و گفت 

- حق بدم که به یه حس خوب دو طرفه بگی زیاده روی یا اشتباه ؟ نه ... نمیتونم اینو قبول کنم .

شوکه حرفش بودم که از اتاقم خارج شد و چند لحظه بعد صدای بستن در بلند شد.

همچنان شوکه ایتساده بودم . 

حس خوب دو طرفه ؟ زیاده روی؟ باورم نیمشد ... 

تازه از من هم ناراحت شده بود. 

منی که الان حق داشتم ازش ناراحت باشم . 

اما حالا احساس بدی داشتم که امیر رو از خودم ناراحت کردم . 

این پسر داشت با من چکار میکرد ؟

Report Page