56

56

وارث شیخ

56

عثمان گفت 

- از چیزی ناراحتی هانا ؟

- نه ... یعنی نمیدونم... دلم گرفته  

تقریبا حقیقتو گفته بومد . عثمان کمرمو نوازش کردو گفت 

- بیا مثبت نگاه کنیم. ما اینجا کلی وقت داریم برای گشتن. خیلی ها ماه عسل میان مصر. بیا با این دیدی جلو بریم

نگاهی به صورت امیدوارش انداختم

شاید حق با عثمان باشه

لبخند زدمو گفتم 

- باشه سعی خودمو میکنم 

با هم سر میز آماده نهار نشستیم

من... عثمان ... شیخ احمد ...

انگار زیادی خونه خالی بود. این پیرمرد هم حق داشت

حق داشت وقتی عثمان نیست خونه رو با بقیه پر کنه .

تنهایی خودش سخته اما وقتی تو چنین عمارت بزرگی زندگی کنی تنهائی سخت تر هم میشه 

نهار رو شروع کردیم و عثمان و پدرش سر گرم صحبت شدن 

کلافه میشدم وقتی عربی حرف میزدن 

ناخداگاه نفسمو با حرص بیرون دادم که عثمان آروم کمرمو نوازش کرد 

برگشتم سمتش که لبخندی زدو گفت 

- پدر میگه میتونیم اگه بخوایم با موتور بریم بیرون 

- موتور ؟

- اوهوم... یادته که من عشق موتور هستم 

با این حرف چشمکی بهم زدو یاد اون شب که برای اولین بار سوار موتر عثمان شدم افتادم. ناخداگاه لبخند زدمو گفتم 

- خب من با این لباس ها که نمیتونم سوار موتور بشم 

عثمان تو گوشم گفت 

- فکر اونو هم کردم... یکم تغییر قیافه لازمه که تخصص منه 

مشکوک نگاهش کردم که شیخ احمد از سر میز بلند شدو خدارو شکر کرد . از این رسم خوشم می اومد که برای چیز های ساده هم خدارو شکر میکردن 

با رفتن شیخ احمد عثمان دستشو روی پای من کشیدو با شیطنت گفت 

- برای یکم شیطونی حاضری هانا ؟


اگر برای خوندن ادامه رمان عجله دارین فایل کامل بدون سانسور رمانمو از اینجا تهیه کنین 👇👇👇🙏

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page