56

56


رمان #دختر_بد


قسمت پنجاه و ششم

صدامو صاف می کنم و کلمات عربی رو ردیف می کنم: سلام، انا ارید ان اری سلیمه، هی هنا؟(سلام، می خوام خانم سلیمه رو ببینم، درست اومدم؟ اینجا هستند؟)

مستخدم داخل ساختمون سرک می کشه و با دست به داخل اشاره میده:

-هی هنا، من انت؟(بله هستند، شما؟)

کنجکاو میشم، با این که نمی خوام ولی اشتیاق دارم و این که تا این جا اومدم نمی خوام بی نتیجه برگردم.حتی اگه فقط خالی کردن عذاب روحی ام باشه.

-هل استطیع ان الاقیها؟ ان اراه؟(میشه ببینمشون؟)

دوباره داخل تعارفم می کنه.

-نعم، تفضل فی المطعم.(بله، بفرمایید داخل رستوران)

بعد از سال ها عربی یاد گرفتن به دردم خورد. درسته که قبلا دوست داشتم بیام و با خانواده ام این جا زندگی کنم ولی دیدن امیر کلا افکار و برزنامه و هوف زندگی ام رو تغییر داد.

خدمه به میزی اشاره می کنه و برای نشستن صندلی ای رو برام عقب می کشه:

-تفضل، انتظر.(بفرمایید، منتظر باشید)

کنار همون میزی که خدمه رهام کرده می شینم و اطراف رو دید می زنم، از پشت پیشخوان صدای ایرانی گپ زدن میاد و از این که بعد از سال ها مادرمو می خوام ببینم، هیچ حسی ندارم، حتی دلیلی هم برای دیدنش ندارم. فقط اومدم تا با دیدنش افکار و مشغله ی جدیدی برای خودم بسازم و چندروز اخیر رو در پناهش فراموش کنم. 

بالاخره پیداش می شه و مثل یه غریبه ی ناشناس سمتم میاد. یه مانتوی منجق دوزی بلند با شالی سفید پوشیده. به خاطر قد بلند و لاغریش موقع راه رفتن حسابی عشوه می ریزه.

همه ی اجزای بدنش با پیچ و تاب خاصی برای زیبایی حرکات کمکش می کنن و اصلا انگار نه انگار که چهل و چندسال سن داره!

و از ذهنم می گذره که با همین اطوارا گرفتار اون خیانت شده و زندگی همه رو به جهنم کشونده...

متعجب نگاهم می کنه و یکباره صدای جیغ مانندش تو فضای رستوران موج می ندازه.

-هیوا؟... هیوایی تو؟

سمتم می دوه و نمی دونم چرا مقابلش می ایستم و راحت می تونه بغلم کنه!

حسابی تو بغلش فشرده میشم و با ذوقی که اصلا انتظارش رو ندارم رو به مهمونا و کادر رستوران، خوشحالی اش رو نشون میده.

-دخترمه، این دخترم هیواست...

شروع می کنه، گونه ام رو بوسیدن. با اکراه بازوش رو می گیرم و از خودم دورش می کنم.

-برای خوشحال کردنت نیومدم، اومدم حرف بزنم...

کمی خودش رو جمع و جور می کنه و به همون آقایی که راهنماییم کرده بود می گه:

-عزیزم، ما میریم بیرون حرف بزنیم.

به آقاهه نگاه می کنم و ازش می پرسم: شوهرته؟

سر تکون میده: نه، پسرشه...

چپ چپ به پسر نگاه می کنم، همون طوری که اون نگام می کنه و دستم دنبال مادر به بیرون کشیده می شه.

جایی تو ایوون رستوران که فضای سبز کوچیکی داره و یه میز خصوصی برای مهمونای خاص قرار داده شده و فضایی مجزا از محیط رستوران رو تشکیل می ده.

صندلی ای تعارفم می کنه و رو به داخل رستوران سفارش خوراکی میده.

باز تاکید می کنم.

-برای خوش گذرونی نیومدم.

بالاخره با آرامش مقابلم می ایسته و خوشحالی از صورتش پر می زنه.

-پس چرا اومدی؟

بی رحم می شم. به اندازه ی تموم زجرایی که کشیدم.

-اومدم حرف بزنم. جواب بشنوم.


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page