55

55


🦋🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋

🦋🦋

🦋

🦋#انتقام_از_عشق🦋

🦋#ب_قلم_لیلی🦋🦋#پارت_555🦋


🦋#امیر🦋


روی زمین گذاشتمشو بهش اجازه نفس کشیدن دادم،تمام تنشو برانداز کردم،این دختری که روبه روم ایستاده بود زیادی ناب بود.این دختر فقط و فقط مال من بود،هچیکس قبل من این بدنو لمس نکرده بود،لبخند مهربونی بهش زدمو روی لبشو نوازش کردم،هیچکس قبل از من این لبارو نبوسیده بودو این برام باارزش بود.دستام روی شونه هاش نشستو اهسته دستمو روی لباسی که روی پیراهنش پوشیده بود گذاشتمو از روی شونه هاش کنار زدم که روی زمین افتاد.حالا فقط یه پیراهن کوتاه تنش بود،با دیدن اون پیراهن سفیدی که توی تنش خودنمایی میکرد نفسم تو سینم حبس شد.دلم میخواست بگیرمشو تا میتونم بچلونمش از بس که خواستنی شده بود،ولی نه دلم میخواست همه چی براش تو بهترین شکل اتفاق بیفته،با عشق و ارامش،دلم میخواست امشب فقط اون باشه که لذت میبره.درسته بار اولمون نبود،ولی دلم میخواست لذت بار اول بودنو دوباره بچشه.نفس عمیقی کشیدمو اروم به سمت اینه بردمش.پشتش ایستادمو دستامو روی شکمش قفل کردم.میدونستم الان که بهش چسبیدم کاملا حس میکنه که تو چه وضعیتیم،من پر از خواستنش بودمو تارا اینو خوب میدونست،چون اونم مثل من بود،بی تابو اماده برای داشتن یه شبو رابطه ی هیجان انگیز،به تصویرمون تو اینه نگاه کردم.نفس عمیقی کشیدم،دختری که با لباس سفید تو بغل من ایستاده بود،واقعا ستاره ی من بود؟؟یعنی روزای سخت تموم شد؟؟یعنی بالاخره مال من شد.مثل یه خواب بود،شیرینو بی پایان،نفس گرممو تو گردنش فوت کردمو زمزمه وار گفتم.


_میدونی چقدر منتظر این روز بودم؟؟


از داخل اینه بهم خیره شد،دستمو از دور کمرش باز کردو به سمت پاش برد،درحالی که لبخند شیطونی کنج لبش شکل میگرفت گفت‌


+کدوم روز؟؟


دستمو روی رون پاش گذاشتمو اهسته بالا اوردم،حالا که دلش شیطنت میخواست پس انجامش میدم،دستمو ار زیر دامنشو رد کردمو درحالی که زیردلشو نوازش میکردم گفتم‌


_روزی که تو اتاق خودمون باهات باشم.


وجودش عین کوره اتیش بود،لذت بخش بود اینکه میدیدم چقدر وجودش برای من اماده است،ولی دیگه تاب نوازشمو نداشت،بیتاب تو بغل چرخیدو لبشو تو یه سانتی لبم نگه داشت،ترکیب داغی تنشو عطر خوش بوی موهاش،حس خوبی بهم میداد،همونجوری که سعی میکرد لباشو ب لبم برسونه زمزمه وار گفت


+پس منتظر چی هستی؟شروع کن،من با تمام وجود اماده ام.


لبخندی به این همه شیطنش زدمو سرمو براش خم کردم که راحت بتونه ببوستم،برای اینکه بهم برسه روی پاهام ایستادو لب پایینمو به دندون گرفت که گفتم.


_شروع میکنم،اروم اروم تارای شیطون.


خجالت زده سرشو پایین انداخت که خندیدم،خدایا من همه ی حرکات این دخترو میپرستیدم.بوسه ای روی شونه اش کاشتمو دستمو روی اونیکی بند لباسش گذاشتمو اروم اروم پایین فرستادم حالا میخواستم فقط تن سفیدشو ببینم،دستم زیرچونش نشستو سرشو بلند کردم


_تو فوق العاده زیبایی و خواستنی،پس جای اینکه نگاهتو به زمین بدوزی دوست دارم نگام کنی.


سرشو بلند کردو با لبای نیمه باز نگاهم کرد،عالی بود،این حجم از تازگی غیرقابل توصیف بود،سرمو خم کردمو کنار گوششو بوسیدم،چشماش با این لمس خمارشد،چیزی که میخواستم دقیقا همین بود،تارای من امشب لذت ببره،درست مثل الان.بدون اینکه نگاهمو از چشماش جدا کنم لبمو به سمت گردنش بردمو بوسه ی خیسی روی گردنش کاشتم که صدای آه گفتنش بلندشدو همین کلمه کوتاه منو بیشتر مشتاق کرد تا ادامه بدم،دستمو روی اونیکی بند لباسش گذاشتمو به پایین هول دادم که لباسش از روی تنش سرخوردو روی زمین افتادو با افتادنش دل منم هری ریخت.یه قدم ازش فاصله گرفتمو تمام تنشو از نظر گذروندم،حالا این اندام خواستنی روبه روی من بود.


_انقدر زیبایی که دلم نمیاد بهت دست بزنم تارایی.

+امیر...


بوسه های پشت همی روی شونش کاشتمو لب زدم.


_جان امیر؟؟

+دیگه تحمل ندارم امیر.

_دلم میخواد فقط تماشات کنم.


دستمو روی شکمش گذاشتمو سر انگشتامو روی پوست شکمش کشیدمو اروم نوازشش کردم که چشماشو روی هم فشار دادو نالید


+امیر...میخوام لمست کنم.


دلم میخواست از همه چی لذت ببرم،از خجالتاش،از این بی تابیاش،از شیطنتاش،از براندازکردنش،از دراوردن لباسم..مکث کردمو به خودم نگاه کردم،هنوز کلی لباس تنم بودکه دوست داشتم تارا برام درشون بیاره،نزدیکش شدمو اروم گفتم.


_دوست دارم تو لباسمو برام دربیاری،میشه انجامش بدی؟؟

+به شرط اینکه بعدش بریم روی تخت.


لبخند زدم که انگشتاش روی دکمه های پیراهنم‌ نشستو بی تاب خواست بازشون کنه که دستاشو گرفتمو بوسه ی ارومی روشون کاشتم.


_دراوردن همه ی لباسای من باتو،باشه؟؟


بیتاب گفت.


+منم دارم همینکارو میکنم دیگه امیر.


دوباره دستاشو بوسیدمو لبخندی بهش زدم.


_اره ولی خیلی هیجان داری عشق من،دلم میخواد دخترمون حاصل یه رابطه ی پراز ارامشو عشق باشه تارایی.


🦋#تارا🦋


امیر یه مرد واقعی بود،کامل و واقعی،مردی که تمام حساسیت های زنانه رو میشناخت،مردی که خوب میدونست چیکار کنه و چی بگه تا از تمام لحظاتت لذت ببری،خوب میدونست تا کجارو لمس کنه تا هم پر از حس خوب بشی هم برای لمسش بیتاب تر بشی.میدونستم داره تو اتیش لمس من میسوزه،ولی داشت حوصله به خرج میداد،چون مثل مردای دیگه فقط بفکر ارضا شدن نبود،اون میخواست کاری کنه تا جفتمون از این رابطه لذت کاملو ببریم،رابطه ای که شاید باعث بوجود اومدن موجود کوچولویی تو دلم میشد.لبخند زدمو اهسته دکمه های پیراهنشو باز کردم،من لخت روبه روش ایستاده بودم،اما اون کلی لباس تنش بود که زحمت دراوردنشونو به عهده من گذاشته بود،اما خودشم بیکار نبودو درحالی که من لباسشو از تنش درمیاوردم اونم تمام تنمو بوسه بارون میکرد.تمام لباساشو دراوردمو روی زمین ریختم،از روی زمین بلندم کردو منو به سمت تخت برد،دوباره ضربان قلبم شدت گرفت،پایین تخت منو روی زمین گذاشتو روی تخت هولم داد که ولو شدمو با هیجان خندیدم،


+اووم خوشم اومد خشن شدی امیراقا.

_بیا اسمشو بزاریم هیجان،خشن بهمون نمیاد تارایی.

+من همه جورشو با تو هستم حالا دیگه خوددانی.


چشماشو ریز کرد که بلند خندیدم،حسابی بی ادب شده بودمو بی پروا حرف میزدم،خودمو روی تخت بالا کشیدم که با نگاه خاصی چهاردستو پا روی تخت اومدو روی تنم خیمه زد.دستامو تو موهاش فرو کردمو لباشو بوسیدم،دیگه بس بود،نه ارامش میخواستم،نه دیگه میتونستم صبر کنم،فقط میخواستم حسش کنم،بوسمون شدت گرفت.از ارامش چندلحظه پیش امیرم خبری نبودو اونم داشت عمیق منو میبوسید،دیگه حالم دست خودم نبود،از لبم جدا شدو اروم سرشو پایین رفت،چنگی به ملحفه ی روی تخت زدم،زبون داغوشو روی گردنم کشیدو پایین رفت،صدای اه گفتنم تمام اتاقو پر کرده بود،باور نمیشد اینم منم که دارم اینجوری ناله میکنم،ولی هیچی دستم خودم نبود پشت چشمام اتیش بازی بزرگی راه افتاده بود،قفسه سینمو بوسید،سرش اروم پایین تر رفت،روی شکمم،پایین تر رفت زیردلمو بوسیدو نگاهی بهم انداخت،با چشمایی که به سختی باز نگهشون داشته بودم نگاش کردم که لب زد.


_فقط لذت ببر باشه؟؟به هیچی فکر نکن تارایی.


هنوز نفهمیدم چی گفت که سرش بین پاهام رفت،دستامو روی سرش گذاشتمو سرشو به سمت خودم کشیدم،این چیزی نبود که میخواستم برای همین بیتاب بوسیدمش،بین بوسه هاش گفت.


_تارایی.

+هوم؟

_میخوای یه چیز جدیدو تجربه کنیم؟؟


بیتابتر از قبل فقط سرتکون دادم که سرشو بلند کرد،بدون اینکه سنگینیشو روی تنم بندازه،روی شکمم نشستو خمار نگام کرد.


+میخوای چیکار کنی؟

_بهت میگم.


خم شدو از کشوی کنار تخت چندتا از کراواتاشو برداشت،با شیطنت نگام میکرد،نمیدونستم چی تو سرش میگذره،دستمو گرفتو بوسه ای روش کاشت،کراواتشو دور دستم گره زدو دستمو به سمت میله ی بالای تخت برد،هیجان زده نگاش کردم که دستمو به تخت بست.


+امیر..

_خودت گفتی امشب رئیس منم تارایی یادت رفت؟؟


با هیجان خندیدم،از تصورم فکری که تو سرم بود داشتم دیونه میشدم،پس این بود چیزی که میخواست،های های منم با کمال میل قبول کردم که اونیکی دستمم به تخت بستو نگاهی به تنم انداخت.


_فقط میمونه این...


به اخرین کراوات تو دستش نگاه کردم که اونو روی چشمام گذاشتو چشمامو بست،خدایا داشتم ازهیجان پس میفتادم،نفس داغشو کنار گوشم حس کردم که اروم گفت


_امشب،شب توعه تارایی پس خودتو به دست من بسپارو فقط لذت ببر عشق من.


همه چی مثل یه خواب شیرین بود،بوسه ای که از لبم شروع شدو هرلحظه پایین تر میرفت،صدای قربون صدقه رفتنای امیر،اه هایی که از سر لذتو اشتیاق از لبهام بیرون میومدنو ترکیب گرمای تنو وزن امیر روی تنم،بدن هایی که بهم کوبیده میشدو صدای جیرجیر کردن تختی که تمام اتاقو پر کرده بود،همه و همه دست به دست هم داده بودن تا یه شب فوق العاده رو برای ما بسازن،شبی که برای بار چندم یکی شدیم،رابطه ای که از سر اجبار و صرفا برطرف کردن نیاز نبود،رابطه ی ما سراسر عشق بودو عشق،ما یکی میشدیم تا به خودمون یاداوری کنیم،که تو هرلحظه و هرموقعیتی عاشق همیم،یکی شدنی که شاید روزی باعث متولدشدن ثمره عشقمون میشد،روزی که نمیدونستم از ما دوره یا همین نزدیکی هاست.


🦋

🦋🦋

🦋🦋🦋

🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋🦋🦋

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page