#55

#55


داستان از دید هیراب

صورت آتوسا رو بین دستام گرفتم و سعی کردم آرومش کنم

اون حق داره که بترسه...

اون پاشو تو دنیایی گذاشته که باید ازش دور میموند...

یه صدایی توی سرم مدام تکرار می‌شد که همه اینا تقصیر منه

دیگه نمیذارم یه تار مو هم از سرش کم شه!

یه تیکه از موهاشو طبق عادت پشت گوشش گذاشتم و از پنجره به آسمون نگاه کردم

«تا طلوع خورشید هنوز وقت داریم...بهتره الان بریم تنگه!»

آتوسا نفس عمیقی کشید و سرشو به نشونه باشه تکون داد

از تخت اومدم پایین و یه پورتال درست کردم

آتوسا کنارم وایساد

دستشو گرفتم و بهش نگاهی کردم

«آماده‌ای؟»

«آره!»

باهم وارد پورتال شدیم و باد تندی به صورتامون برخورد کرد

چشمامو باز کردم

کنار آبشار اصلی بودیم

دست آتوسا رو محکم تر گرفتم و راهی حوضچه شدیم

باید با پری دانا حرف بزنم

چند تا پری و الفین متوجه ما شدن،الفین ها سریع پشت سرمون راه افتادن و پری ها دور سرمون می‌چرخیدن

کمی که گذشت نور طلایی پری های راهنما راهو برامون روشن کرد

آتوسا با ذوق دور و برشو نگاه میکرد

لبخندی روی لبش بود و پری ها دور سرش می‌چرخیدن

با دیدن لبخند روی لبش ناخودآگاه منم لبخند زدم...

تا وقتیکه به حوضچه رسیدیم تعداد زیادی از پری و الفین ها بهمون ملحق شدن

وارد حوضچه شدیم و من آتوسا رو روی یه تیکه سنگ نشوندم

پری و الفین‌های دیگه‌ای که توی حوضچه بودن توجهشون به ما جلب شد و اومدن سمتمون

«آتوسا!»

صدای لی‌لی رو از پشت سرم شنیدم

چرخیدم سمتش و اون بهمون نزدیک تر شد

آتوسا با دیدنش لبخندی زد و لی‌لی روی پاش نشست

«خوشحالم اینجا می‌بینمت!»

«منم خوشحالم که اینجام! خیلی دلم برات تنگ شده بود!»

لی‌لی دستشو روی دست آتوسا گذاشت

«منم خیلی دلم برات تنگ شده بود...از وقتی دوست جدید پیدا کردی کمتر یاد ما میوفتی!»

لی‌لی با شیطنت گفت و آتوسا سعی کرد جلوی قرمز شدن صورتشو بگیره ولی بی فایده بود!

«پری دانا کجاس؟»

با صدای بلند پرسیدم و لی‌لی برگشتم سمتم

«اونجاس پشت حوضچه!چیکارش داری؟!»

«باید ببینمش!»

دست آتوسا رو گرفتم و بلندش کردم

راه افتادم و آتوسا هم پشت سرم میومد

لی‌لی کنار آتوسا پرواز می‌کرد و دم گوشش چیزی پچ پچ کرد و من نتونستم بفهمم که چی بهش گفت

به آخرای حوضچه رسیدیم

یه عده از پری و الفین ها حلقه تشکیل داده بودن و داشتن طلسم اجرا میکردن

پری دانا هم بینشون نشسته بود

گلومو صاف کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم

«من باید با پری دانا حرف بزنم...همین الان!»

همشون چرخیدن سمتم و بهم نگاه کردن

پری دانا آروم پرواز کرد سمتم و روبرومون وایساد

«چی شده؟»

آتوسا رو کشیدم جلو و یقشو دادم کنار

«قرار بود بعد از اینکه اهریمن مرد طلسمشم باهاش از بین بره اما این طلسم هنوز سرجاشه!»

لی‌لی سریع اومد جلومون و به لکه سیاه روی گردن آتوسا نگاه کرد

«چرا زودتر نگفتی!»

«چونکه منم همین امشب فهمیدم!»

پری دانا اومد جلو تا از نزدیک به کبودی روی گردن آتوسا نگاه کنه

بعد از چند لحظه کمی عقب رفت و بهم نگاه کرد

«این طلسم هنوزم فعاله!»

«یعنی چی که هنوزم فعاله!مگه قرار نبود با مرگ اهریمن تمام طلسماشم از بین بره؟!»

«درسته طلسما از بین می‌ره اما این طلسم متفاوته!»

«چه تفاوتی داره؟»

«این طلسم خیلی قویه و تعداد کمی از جادوگرا میتونن انجامش بدن...کسی که این طلسمو اجرا میکنه بخش قابل توجهی از قدرتشو داخل طلسم بکار می‌بره...این حجم از جادوی سیاه توی یه طلسم فقط به هدف مرگه!»

کم کم داشتم داغ میکردم

عصبی دستی تو موهام کشیدم

«پس باطلش کن!»

«من نمیتونم این کارو کنم!این حجم از جادوی سیاه موقع خارج کردن از بدنش می‌تونه منو بکشه!»

«چی داری میگی منظورت چیه؟!»

تقریبا داد زدم

«فقط یه جادوگر ماهر و پرقدرت می‌تونه اینو باطل کنه...از عهده من خارجه!»

باورم نمیشد که این حرفا از دهن یکی از قدرتمندترین پری های دنیا بیرون میومد

این امکان نداره!

«پس یکی پیدا کن!! هرکاری میکنی فقط این لعنتیو از بدنش بکش بیرون!»

داد زدم و همه سرجاشون خشکشون زده بود

آتوسا بازومو گرفت و آروم گفت

«هیراب آروم باش...چیزی نیست!»

بهش نگاه کردم

«اون می‌تونه این کارو کنه فقط داره بهانه میاره!»

آتوسا بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد

غمی که توی نگاهش بود بیشتر آتیشم زد

«به پری های دیگه خبر بده...میخوای به کل دنیا پیغام بفرست...هرکاری میکنی فقط یکیو پیدا کن اینو باطل کنه!»

دست آتوسا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم از حوضچه‌ اومدم بیرون

آتوسا بدون هیچ حرفی دنبالم میومد

می‌دونم اون خیلی ترسیده..ولی من نمیذارم این اتفاق بیوفته...نمیذارم!

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page