55

55


_...بریم برسونمت من برم خونه یکم بخوابم خیلی خستم

+...باشه بریم 


از هم خداحافظی کردیم و برگشتم خوابگاه تمام حس های بدم پریده بود 

قلبم باسرعت نور می کوبید شاید حتی خیلی بیشتر...

تمام اون نگرانی هام اون همه سوالی که توذهنم داشتم هیچکدوم دیگه واسم مهم نبود 


همین ک سالم برگشته بود پیشم کافی بود 

انگار یه کوه انرژی بهم وصل کرده بودن اتاقو مرتب کردم یه شام مختصر درست کردم و به بچها گفتم بیان باهم بخوریم


هنوز تایم خاموشی نبود اما روی تخت دراز کشیدم و اهنگ ارومی گذاشتم سعی کردم بخوابم 


انرژیمو ذخیره کنم برای فردا که امیررو میدیدم 

کلاسام پشت هم بودحدود هشت ساعتی کلاس داشتم 

از صبح که بیدار شده بودم کمرم به طرز فجیعی درد میکرد 

روی اون صندلی های خشک به زور نشسته بودم 

گوشیمو برداشتم و تاریخو نگاه کردم و لعنتی نثار شانس گندم کردم 


به هرسختی بود کلاسام تموم شد خودمو رسوندم خوابگاهو فقط تونستم لباسامو بیرون بیارم و خودمو روی تخت ولو کنم


احساس میکردم کمرم داره نصف میشه انقدراین درد انرژیمو گرفته بود که خیلی زود خوابم برد 


تکونی خوردم توخواب و چشمامو باز کردم بادست دنبال گوشیم گشتم و پیداش کردم یه پیام داشتم

"...ساعت هشت سرکوچتونم..."


ساعت هفت و نیم بود سریع از جام پریدم و باعث شد زیردلم تیر بکشه پامو کوبیدم زمین وهول هولی شروع به آماده شدن کردم


تازه نشسته بودم ک امیدزنگ زد نیم بوتای مشکیمو پوشیدم و از درزدم بیرون 

دوتا جوراب باهم پام کرده بودم این دوره ی هفت روزه توهرفصلی بودم کف پاهامو شبیهه یخچال میکردو مجبور بودم یجوری گرم نگهشون دارم


خداروشکر تا دسیدنم به سرکوچه اونم رسید نشستم توی ماشینوسلام کردم


خداروشکر تا دسیدنم به سرکوچه اونم رسید نشستم توی ماشینوسلام کردم

_...کمربندتو ببند 


ماشینو‌گاز دادو حرکت کرد 

+...خوبی؟

فقط با تکون سرگفت بله

امیر کم حرف بود از روز اولی ک شناختمش همینطوری بود 

اینکه دوسه بار خون به جوش اومدو دوتا حرکت زد ووقعا منو سوپرایز کرد اما بااخلاق الانش مطمعن شدم که امیر عوض بشو نیست 


توسکوت داشت رانندگی میکرد حتی نمیدونستم که کجا میره؟

بهم برخورده بود بعدازیه هفته اومده دیدنم چرااینطوری برخورد میکنه مگه مجبورش کردم که بیاد منو ببینه!


اصلا تقصیر خودمه که بهش نگفتم چقدر نگرانش شدم چقدر ناراحتم کرده!


پشیمون شدم ازاومدنم امیراون امیرهمیشگی نبود چیشده بود این سفریه هفته ای چیو عوض کرده بود؟! 


بالاخره سکوت رو شکست و گفت 

+...قراره فردا شب بریم خونه عموم 

_...کدوم عموت

+...بابای پریا

_...خب برید خوش بگذره

+....مشگل رفتن اونجا نیست 

_....مشکل چیه؟


از یه راه مارپیچی بالا رفتیموماشینو توی قسمت بزرگی که مثل پارکینگ بود پارک کردیم نصف شهر ازاینجا مشخص بود هردومون توی ماشین نشستیم و پیاده نشدیم


+....بگودیگه امیرچیشده؟بخدااین یه هفته به اندازه کافی اعصابم خورد شده


سرشو گذاشت روی فرمون ماشین و چشماشو بست 

_....چراانقدراین زندگی عذاب آوره مهسا ..چرا برای رسیدن به طبیعی ترین خواستهامون باید انقد جون بکنیم آخرم هیچی ب هیچی


ازحرفاش سردرنمیاوردم فقط لحظه به لحظخ تپش قلبم بیستر میشد سوزش معدم بیشتر میشد بدتر ازهمه ی اینا دردی بود که توی کمر و دلم بود 


تمام بدنم درد میکرد لبموگزیدم و چشم دوختم به لبای امیر


_...برای اولین بارتوعمرم داشتم آدم میشدم داشتم کثافت کاریامو کمتر میکردم لعنت به من

دیگه حتی نانداشتم که ازش بخوام بگه چیشده!دستای مشت شدمو بنددستگیره ی کناردر کردم و بین دستام فشردمش 


_....فردا شب دارم میرم خاستگاری پریا

Report Page