55
#پارت55#قلبیبرایعاشقی
۶عصر بعد از شرکت همراه با رهام رفتیم به طرف مکانی که با امیر قرار داشت ، از استرس دستام یخ زده بود
بالاخره رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و به طرف کافه رفتیم خلوت بود کسی اونجا نبود
تعجب کردم
_چرا کسی اینجا نیست؟
جوابمو نداد و رو یکی ار صندلی ها نشست منم به ناچار کنارش نشستم!
مرتکیه ی بیشعور میمیره جواب بده.
پوفی کشیدم و مشغول بازی با دسته کیفم شدم که بعد از چندمین صدای بم مردونه ایی به گوش رسید
_به به! داداش گلم
نفس تو سینه م حبس شد چرا من اینجوری شدم؟؟
سرمو بلند کردم ... با امیر چشم تو چشم شدم
برخلاف رهام امیر بور بود
ابن دوتا اصلا شباهتی بهم نداشت
شیطون نگاهم کرد : خدا از این منشیا نصیب ما هم بکنه!
رهام بهش توپید : بشین سرجات!
_اوووه چه خشن
نشست دقیقا رو به روی من
چشمای توسی رنگش خیلی مرموز بود و فوق العاده شیطون
دستی به موهای بورش کشید و رو به رهام سوال منو تکرار کرد
_چرا کسی اینجا نیست؟؟
و بازم رهام سوالمونو بی جواب گذاشت
وای که دلم میخواست خفه ش کنم! اب دهنم پرصدا قورت دادم
_خب
به جلو خم شد: امیر آسکی منشیه من یعنی همه چیز من دستشه ازت میخواد فردا اونو با خودت به کارخونه ببری
کارخونه؟؟ کدوم کارخونه؟؟
امیر سرشو تکون داد : اوکی حله... ولی...
_ولی چی؟؟؟
نگاه کوتاهی به من انداخت : بدون اون نمیتونم
واا بدون کی نمیتونه؟؟ خدا چرا اینا انقدر عجیبن چرا یه جوری حرف نمیزنن من بفهمم چی میگن
_نگران نباش حله
رهام رو کرد به طرف من : صبح زود باهاش برو
_کجاست؟
_خارج از شهره