55

55

آموروفیلیا

چند دقیقه تو سکوت به هم نگاه کردیمو عصبانی گفتم 

- امیلی تو خونه ام تو برج آسمانه ... ماشین آوردی یا با ماشین من میای؟

مارتا شوکه نگاهم کرد

انگار انتظار نداشت قبول کنم 

با تردید سری تکون دادو گفت 

- ماشین آوردم پائین برج میبینمت

سری تکون دادم و کنار ایستادم تا بره بیرون

خودمم سریع راه افتادم

به راننده گفتم آروم تر بره و زنگ زدم به خونه

اصلا حواسم نبود کل روز از امیلی خبری بگیرم

چند بار زنگ خورد جواب نداد

لعنتی بهش گفته بودم تلفنو جواب بده

اصلا اگه رفته بود بیرون چی؟

درو قفل نکرده بودم ! 

خدای من... لعنت به تو ادوارد 

دوباره شماره رو گرفتم

اینبار صدای پر از تردید امیلی اومد – بله ؟

- سلام امیلی ... خوب گوش کن ببین چی میگم بهت 

- چشم 

- مارتا داره میاد تورو ببینه 

- مارتا ؟

- بله مارتا الان مگه من اسم دیگه ای گفتم 

- ام... نه ...

- خب پس حرف بیخود نزن دختر... لباس مناسب بپوش... به خودت برس... خودتو مرتب کن... به مارتا گفتم تو به عنوان دوست دخترم اونجائی اومدم باهام گرم و عاشقانه رفتار کن ... فهمیدی چی میگم... هرچن شک دارم بلد باشی 

اینو گفتمو کلافه دست بردم تو موهام که امیلی گفت 

- بلدم

- خوبه ... نمیخوام بویی ببره چه قرار دادی داریم وگرنه بخاطر نقض قرار داد کاری میکنم که تا آخر عمرت زندان بیفتی هم تو هم مارتا ... یادت نره 

امیلی سکوت کرد

سخت بود تهدید کسی که هیچ چیزی تو این دنیا نداره

واقعا من اگه جای امیلی بودم دوباره خودمو کشته بودم

بدون دارایی بدون خانواده با یه عوضی مثل من ! 

واقعا چرا داشت تحملم میکرد 

با صدای چشم امیلی به خودم اومدم

سریع گفتم

- الانم مثلا نمیدونی مارتا داره میاد... حاضر شو 

بدون منتظر موندن برای جواب امیلی قطع کردمو به راننده گفتم تند تر بره

فقط میخواستم این مسخره بازی تموم شه 

از زبان امیلی :

هنوز یه لقمه هم نخورده بودم که ادوارد زنگ زد

به میز شام نصفه نگاه کردم

خب اگه قراره عاشق و معشوق باشیم اولین کار این بود میز شام کامل باشه 

زود میزو مرتب کردم 

ادوارد خیلی بهم توهین میکردو مجبورم میکرد بخوام بهش ثابت کنم اشتباه میکنه 

هیچ مراعاتی به من و شرایطم نمیکرد 

عصبانی میشدم از دستش 

اما دوست داشتم بهش ثابت کنم حرفش غلطه 

موهامو مرتب کردم 

نیمدونستم چی بپوشم خوبه

برای همین همون پیراهن آلبالوئی که دفعه قبل پوشیدم و ادوارد ایراد نگرفته بودو پوشیدم

آرایش بلد نبودم فقط کمی ریمل و برق لب زدم 

رفتم آشپزخونه و قهوه سازو آماده کردم

غذا داشت سرد میشد پس دوباره داخل ماکروفر گذاشتمش که زنگ خونه رو زدن

قلبم داشت از سینه جدا میشد 

دوئیدم سمت در 

قبل اینکه درو باز کنم از چشمی نگاه کردم

اوه خدای من... الکس پشت در چکار میکرد ...

Report Page