55

55


#کوازار

#۵۵

با صدای سام به خودم اومدم که گفت

- میشه مارو تنها بزاری ، آترین ...

آترین چشم آرومی گفتو سریع بیرون رفت .

به سام نگاه کردم.

اونم دقیق داشت نگاهم میکرد .

لبخند محوی زد و گفت

- تو خیلی سوال میپرسی ...

مثل خودش سعی کردم نگاهش کنم.

جدی و بدون بروز دادن احساسات درونم.

چشم هاشو کمی تنگ کرد که گفتم 

- آره... چون خیلی چیزا هست که در مورد شما نمیدونم.

مکث کرد و با صدای بم و محکمی گفت

- خیلی چیزا هست لزومی نداره تو بدونی.

دیگه نتونستم ماسک بی حسی رو روی صورتم حفظ کنم.

دوست ندارم وقتی بهم میخواد دستور بده کوتاه بیام. اخم کردمو گفتم

- این چیزی نیست که تو تعیین کنی سام!

 گره افتاد بین ابروهاش و گفت

- دقیقا هست! جواب سوال هات دست منه... پس من تعیین میکنم لازمه بدونی یا نه!

تو سکوت به هم خیره شدیم.

مغرور... پر رو ... دیکتاتور ...

با حرص گفتم

- پس نمیخوای بگی چرا اینجائین؟

بدون تغییر تو نگاهش گفت

- ما اینجائیم تا جلو یه عده عوضی رو بگیریم ...

- اونا انسانن یا شیطان ؟

- هر دو ...

باز سکوت شد و گفتم

- چرا تو ؟ یه فرشته مقرب؟ 

نفسشو با حرص بیرون دادو گفت

- چیزی که لازم بود بدونی ، میدونی...

با این حرف برگست سمت در 

سریع گفتم

- اگه جوابمو ندی من بدترین فکرو در موردتون میکنم.

به حرفم توجه نکرد

دستش رو دستگیره در نشستو گفتم

- تو یه فرشته سقوط کرده ای ... برای همین مخفیش میکنی ...

تا گفتم پشیمون شدم.

اگر نباشه ...

حتی اگر چنین چیزی باشه‌...

من عملا به یه فرشته توهین کرده بودم‌.

دست سام رو دستگیره در ثابت شد 

موج قدرتشو حس میکردم 

انگار هر لحظه این قدرت بیشتر میشد 

دستگیره در تو دست سام فشرده شد و از فرم طبیعی خارج شد

تو یه لحژه بال های سام از پشتش بیرون زد و 

لحظه بعد 

پشتم کوبیده شد به دیوار پشتمو و سام رو به روی من بود

در حالی کهجلو پیراهنم تو مشتش بودو من عملا بین زمین و هوا بودم 

صورت سام بی روح تر از همیشه بود

و چشم هاش

تا عمق روحمو منجمد میکرد

با صدای بم و خشداری گفت 

- آره ... من به زمین ... تبعید شدم‌... پس بهتره مواظب زبونت باشی ... چون ... من چیزی برای از دست دادن... ندارم ...

نفس کشیدن یادم رفته بود

سام عقب رفت و من رها شدم رو اون تخت بزرگ 

همچنان خیره به من بود

نفسشو با حرص بیرون داد

اما بدون اینکه چیزی بگه به حالت انسانی برگشت و از اتاق بیرون رفت

نفس گرفتم

بدنم از شوک میلرزید

برای اولین بار تو زندگیم چنین وحشتی رو حس کردم

خدای من...

ساتی ...

اون به فرشته واقعیه...

یه فرشته واقعی تبعید شده ...

حواست هست ؟

با درد دراز کشیدم رو تخت.

پشتم از کوبیده شدن به دیوار درد میکرد و قفسه سینه ام از فشار دست سام.

سام نه ... ساموئل ...

شاید اینجودی یادت نره اون واقعا کیه ...

نفس عمیق کشیدم

اما درد پشتم و قفسه سینه ام کمتر نمیشد 

حس خوبی نداشتم

سر گیجه و تنگی نفس...

نشستم رو تخت 

قفسه سینه ام رو دست کشیدم و پیراهنمو دادم جلوم 

به بدنم نگاه کردمو خشک شدمجای مشت سام رو تنم بود

اما سرخ نبود

سفید بود..‌ 

سفید و ... یخ زده ...

نفس هام سنگین شد 

دستمو گذاشتم رو پوست تنم

یخ بود ...

یخ زده بود ...

خواستم بلند شم

اما سرم گیج رفتو چشم هام سیاه شد ... دیگه هیچی نفهمیدم...


داستان از زبان آترین :

تازه رسیده بودم پیش پسرا که هر سه موج انرژی سامو حس کردیم.

پس بلاخره ساتی کار خودشو کرد

سامو از کوره در برد

تو سکوت چند لحظه به هم نگاه کردیم.

بنیامین نگران گفت

- سام بد قاطی کرد ، واقعا همینو کم داشتیم

سر تکون دادم و رابین گفت

- برو بالا آترین... 

خواستم بگم چرا من؟! اونم وقتی سام انقدر عصبانیه

اما قبل اینکه حرفی بزنم صدای سام از بالای پله ها اومد که با صدایی لبریز از خشم و عصبانیت گفت 

- آترین ... 

هر سه برگشتیم سمتش

تو حالت انسانی بود.اما چشم هاش...

چشم های واقعی خودش بود...

بدون نگاه کردن به من گفت 

- به ساتی سر بزن ...

منتظر جواب من نمونو از عمارت خارج شد

بالهاشو رو تراس باز کردو...

پرید ...

سام عصبانی بود...

خیلی هم زیاد ...

فقط امیدوارم ساتی ، از حال نرفته باشه ...

پا تند کردم سمت پله ها...



خرید فایل #توکا_پرنده_کوچک از کتابراه

https://www.ketabrah.ir/go/b46712/29eb20

Report Page