55
از ترس داشتم میمردم انقدر جیغ زدم که بلاخره میراندا وارد اتاق شد و بعد از گفتن چرت و پرت پدر آرتور وارد اتاق شد و بهم تجاوز کرد .
هیچ وقت اونقدر احساس خفت نکرده بودم !!
باورم نمیشد این کار و باهام کرده باشن !!!
همونجا بود که تصمیم گرفتم به خاک سیاه بشونمشون !
قسم خوردم تا وقتی همشونو نابود نکردم از تصمیم برنگردم .
خیلی سخت بود ...
اونا هر روز داشتن ثروتمند تر از قبل میشدن و من افسرده تر !!
اون عوضیا حتی به همون تجاورز هم اکتفا تکردن !!
بعد از یک ماه نمیدونم چطور و از کجا پدرم این قضیه رو فهمید!
لوکاس با ناباوری نگاهم کرد و گفت :
_خدای من امکان نداره !!
+چرا داره !
_پدرت ازشون شکایت نکرد ؟!
+پدرم بخاطر همون اتفاق سکته کرد و دیگه هیچ وقت چشماشو باز نکرد .
لوکاس دستاشو توی موهاش کشید و گفت :
_واقعا متاسفم !
اعصبانیت رو میتونستم از توی رفتارش بفهمم
اشکامو پاک کردمو ادامه دادم؛
+با هزار خواهش و زحمت تونستم مادرم رو راضی کنم تا از کلمبیا به لندن بیام !
میخواستم نزدیک اون عوضیا باشم تا کم کم بهشون نزدیک شم .
وقتی اومدم لندن مشکلاتم بیشتر و بیشتر شد !
نه کار داشتم نه جایی برای موندن و نه پول ، تنها شانسی که اوردم اشناییم با مت بود .
اون یجورایی دوسم داشت خیلیی بهم کمک کرد ! توی بارش به عنوان گارسون بهم کار داد و این خونه رو بهم داد ، حتی با کمک اون توسنتم وارد آژانس مدلینگ بشم !
لوکاس اخمی کرد و گفت:
_ اون الان کجاست ؟!
+نمیدونم هیچ خبری ازش ندارم ! براش پاپوش درست کردن و توی بارش مواد مخدر گذاشتن .
الان فراریه و هیچ کسی ازش خبر نداره بقیهی ماجرا رو هم خودت میدونی !
لوکاس نفسشو بیرون داد و بهم نزدیک شد ...
اشکامو از روی صکرتم پاک کرد و بدون معطلی لباشو روی لبام گذاشت !
با ولع لبامو میخورد که چشمامو بستمو گذاشتم فقط ادامه بده تا حسش کنم .
بعداز گفتن همه چیز احساس سبکی میکردم .
دلم جز آغوش لوکاس چیزی نمیخواست ...