#55

#55


#رمان_برده_هندی🔞


#قسمت55



خاتون سریع بیرون میزنه و من میمونم و اربابی که قدم به قدم بهم نزدیک میشه.


برعکس جراتی که قبل از چند دقیقه داشتم الان با چشمای گشاد خودمو کف کلبه عقب میکشیدم تا از ارباب دور شم.



نمیخواستم دیگه کتک بخورم.تموم بدنم درد میکرد.


اب دهنمو قورت دادم که پشتم به دیوار خورد.


به بخت بدم لعنت فرستادم .


وقتی پاهاش کنار پاهام ایستاد فهمیدم دیگه هیچ راه فراری ندارم.



ارباب سمتم خم شد و چنگ زد تو موهای بلندم.


آیی گفتم که موهامو کشید و دور دستش پیچوند و غرید:



_ اون آدما رو رد کردم ولی وای به حالت بفهمم دروغ گفتی ریما.اون روزی که بفهمم بهم کلک زدی روزگارتو از الانم سیاه تر میکنم فقط دعا کن



سرمو پرت کرد و ایستاد.دستشو تو جیبش گذاشت و مشت کرد:



_شنبه میریم شهر.یعنی دو روز دیگه .


میبرمت سونوگرافی تا از سلامت وارثم مطمئن بشم.اگه حامله بودی و حرفت راست بود برمیگردیم اینجا



چشماشو ریز کرد و با پوزخند گفت:



_ فکر نکن اینکه حامله ایی چیزی از گناهت کم‌میکنه .زندونی میشی تو اتاق تا وقتی که بچم به دنیا بیاد اون وقته که تصمیم میگیرم با تو چیکار کنم!



با بهت و تته پته گفتم:



_ یعنی..میخوایید..منو ..از بچم جدا کنید؟



بلند داد زد.جوری که با دست گوشامو گرفتم:



_ بچم!


تو هیچ حقی در قبال این بچه نداری فهمیدی؟


تو فقط به دنیاش میاری 


تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که بعد از زایمانت بفرستمت بری یه جای دور.


جایی که حتی یادت نیاد بچه ایی هم داری


جایی که هیچ وقت چشم منو و بچم بهت نخوره



همینجور میگفت و میگفت و هیچ به احساسات له شده و قلب شکسته ام اهمیت نمیداد.



بغض مثل گردو وسط گلوم جا خوش کرده بود.


نه میتونستم قورتش بدم نه میتونستم گریه کنم.


همینجور مات به ارباب خیره مونده بودم.



نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهشو تو چشمام دوخت و انگشت اشاره اشو تکون داد:



_ حرفام یادت نره!



و از کلبه بیرون میزنه.


همین که بیرون میره بغضم با صدای بدی میشکنه و های های گریه ام بلند میشه


Report Page