55

55

وارث شیخ

55

واقعا اون شب چه اتفاقاتی افتاد؟ که دروغ گفت ؟ چرا آینه از من فرار کرد... اون پسر... اون پسر که شبیه من بود ...

خدای من باز سرم پر شد از این افکار 

پدر نگاهم کردو گفت 

- برو اما نذار کسی بفهمه چون اگه از من بپرسن حقیقتو میگم 

آروم سر تکون دادم . همینم خوب بود ... 

ناخداگاه گفتم 

- اون روز که رفتیم خیرات کنیم ...

- خب ؟

باز دو دل شدم. دیشب نتونسته بودم هیچ ردی از آیه پیدا کنم... بهتر بود فعلا چیزی نمیگفتم . سری به نشونه هیچی تکون دادمو به هانا نگاه کردم

یعنی هنوز از من ناراحت بود ؟

از زبان هانا :

با صدای عثمان بیدار شدم

آروم داشت صدام میکرد 

کش و قوسی به خودم دادمو تازه فهمیدم کجائیم. تو ماشین تو حیاط این عمارت عجیب 

عثمان گونه ام رو بوسیدو گفت 

- بیا بریم داخل... بعد نهار دوباره میتونی بخوابی 

همی گفتمو پیاده شدم. حوصله عثمان رو نداشتم. 

حوصله هیچی رو نداشتم حتی خودم.

زندگی رویایی بعد از عروسیمون برای من تبدیل شده بود به یه کابوس پر از تنهائی و غم 

عثمان دستش رو کمرم نشستو گفت 

- دوست داری عصر بریم بازار دور بزنیم ؟

دلم میخواست بگم نه. اما واقعا از خونه نشینی بهتر بودو گفتم 

- باشه ... اگه باز عموت نمیاد و تو نگران تنها موندن پدرت نیستی 

با وجود لحن تند من اما عثمان لبخند مهربونی زدو گفت 

- انشالله ...

از حرفم یکم پشیمون شدم. داشتم مثل بچه ها لج میکردم. عثمان هم مثل من گیر افتاده بود 

از پله ها بالا رفتیمو باز تردید کردم . واقعا عثمان مثل من گیر افتاده بود یا همه حقیقتو بهم نگفته بود

آه ناخداگاهی از این افکارم کشیدم که عثمان گفت

👇👇👇👇👇👇👇🙏

من عاشق پسر عموم شدم.

اونم وقتی فقط ده سالم بود...

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

ولی... من ... بلاخره دستشو رو کردم که بهم حس داره...

اونم چه حس #داغی ...

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه رو بدون سانسور و کامل بخونین 👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

زیر نظر نویسنده 👆💋


Report Page