55

55


رمان #دختر_بد


قسمت پنجاه و پنجم

آذرم انگار حرفمو حلاجی نکرده بود که صداش جیغ مانند بالا می ره.

-چی؟ داری میری دبی؟ چی شده یه هویی؟

-تعجب داره؟ دیدن بابا و مامانم میرم.

چشمامو می بندم و خودمم نمی دونم دارم چه غلطی می کنم. آذر دلسوز می شه.

-واقعا میری دیدنش؟

بغض برمی گرده سر جاش.

-مگه هرچی می کشم از زندگیم به خاطر اون نیست؟ چرا نباید ببینمش؟حداقلش باید بدونه چه بلایی سرم آورده، باید بدونم چرا این کارو باهام کرده...

سکوت بین مون خیمه می زنه و با نفس عمیقی بغضمو قورت میدم.

-آذر؛ برو خونه ام یه لاک پشت تو قفسه، ببر و یه جا آزادش کن، ظاهرا صحرایی باشه...

لاک پشت بیچاره، باید آزاد باشه...

مثل امیر که بالاخره خودشو رها کرد...

شاید به یمن این آزادی منم بالاخره یاد بگیرم آزاد زندگی کنم.

دور از قید و بند دوست داشتن ها...

تاییدش رو نمی شنوم ولی چون مطمئنم انجامش میده بدون شنیدن تاییدش تماسو قطع می کنم و برای پارسا پیام می فرستم.

-واقعا دارم میرم، دنبالم نگرد.

فورا جوابش میاد.

-دروغ نگو، امروز پروازی نیست، مرخصی ام نگرفتی، بگو کجایی؟

کلمه ی دروغ حالمو بد می کنه!

تنها دروغگوی این داستان خودشه فقط...

حتی شغلمم برام مهم نیست، شاید دیگه برنگردم، شاید برای همیشه از همه چیز فرار کنم. 

از همه ی چیزایی که برای استقلال خودم می خواستم ولی تبدیل به زنجیر شدن و دست و پامو بستن...

 شاید شرایطی که پدر همیشه پیشنهاد می کرد و گستاخانه رد می کردم، بهترین اتفاقیه که می تونه برای سرنوشتم بیفته...

گوشی رو خاموش و از ته کیفم یه دونه قرص پیدا می کنم تا حداقل بتونم راحت بخوابم و به نتیجه هم می رسم، 

ولی نه بیشتر از کمی از شب...

برای سفر هیچ بار و بنه ای ندارم و از سر بی خوابی از هتل بیرون می زنم.

از پاساژای نیمه باز شبانه، یه کیف سفری کوچیک، یکی دو دست لباس و یه جفت کفش می خرم و باز مجبورم به اتاقک هتل برگردم. ولی دلم نمی خواد و بی محابا دستمو برای تاکسی دربستی تکون می دم و آدرس خونه ی امیر رو براش زمزمه می کنم.

دلم برای دیدنش تنگ شده، حتی اگه سرم داد و هوار بکشه، دعوام کنه، طردم کنه و برای همیشه رها بشم...

به خیابونشون می رسیم و از راننده می خوام جایی دورتر نگه داره و فقط دیدن در بسته ی حیاطش نصیبم می شه و تمام...

راننده رو بیش تر از نیم ساعت نمی تونم نگه دارم و به ناچار ازش می خوام به هتل برم گردونه و این آوارگی اجازه ی جمع و جور کردن افکارمو نمیده...

به زحمت میخوابم و صبح زود از هتل به مقصد فرودگاه بیرون می زنم.

تو ذهنم این احتمال رو دارم که پارسا بتونه پیدام کنه و محتاطانه و با حواس جمع نسبت به اطرافم وارد سالن پرواز می شم.

ولی خبری ازش نمیشه و مایوس دلم می خواد کاش کسی مانع رفتنم می شد چون نمی دونم چرا می رم و چی قراره برام پیش بیاد...

تمام مدت پرواز هم همین حس رو داشتم که کسی که بیش تر دوستم داره، الان بین مسافرا نشسته و از دور ازم محافظت می کنه...

ولی ای دریغ و ای دریغ...

به بابا خبر ندادم میام و مستقیم از فرودگاه به خونه اش تاکسی می گیرم. شلوغی و تفاوت شهر کمی از غم و غصه ی کیش بیرونم می بره ولی نبودن بابا تو خونه اش و خارج از شهر بودنش باز حس تنهایی ام رو دامن می زنه. ظاهرا تا چند روزی برنمی گرده و می خوام این چند روز تا اومدنش رو تو شهر پرسه بزنم و بعد از مدت ها دوباره تو دبی دور بزنم.

کیف کوچیک لوازممو تحویل خدمتکار خونه اش می دم و بیرون می زنم.

می خواستم جاهایی که چندسال پیش با امیر اومده بودم رو مرور کنم ولی هیچ کدوم مثل اون سالا نموندن و این حیرونی و بلاتکلیفی دست آخر مقابل یه رستوران ایرانی تو دل شهر رهام می کنن و برای داخل رفتن مردد می مونم و دقایق طولانی ای به داخلش زل می زنم تا بالاخره یکی از خدمه اش سراغم میاد.

-سلام علیکم، هل استطیع ان اساعدکم؟(سلام می تونم کمکتون کنم؟)


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page