55

55


55

اما خب ... میدونستم ضایع است 

به اجبار گفتم باشه و با یه مواظب خودت باش قطع کردم

داشتم چکار میکردم دقیقا ؟

یه رابطه عاطفی بود بین منو آلا اما پر از انکار 

اون شب رفتم خونه خودم اما خوابم نمیبرد 

فرداش زودتر رسیدم شرکتو آلا رو که یددم دلم آروم شد 

اما چیزی نگفتم جز سلام ساده و رفتم اتاقم 

چند دقیقه بعد در زدو اومد تو 

برای یه هدیه گرفته بود 

سوالی نگاهش کردم که گفت 

- برای تشکره . از طرف همه ماست 

تشکر کردمو گفتم 

- مرسی اما واقعا لازم نبود

آلا با خجالت گفت 

- ناقابله امیدوارم دوست داشته باشین 

پاکتو باز کردمو با دیدن ساعت داخلش جا خوردم 

من علاقه شدیدی به ساعت داشتمو معمولا هر چند روز یه ساعت متفاوت میذاشتم

اما انتظار نداشتم آلا توجه کرده باشه

با خجالت گفت 

- فکر نکنم ساعت این مدلی داشته باشین 

به ساعت تو دستم نگاه کردمو گفتم 

- تو خیلی با توجهی آلا 

لبخند قشنگی زدو گفت 

- شمام همینطور 

نگاهمون چند لحظه گره خورد 

این کادو برام واقعا ارزشمند بود 

ساعتمو باز کردمو این ساعتو بستم آلا چشم ها برق قشنگی زدو گفت 

- خوشحالم خوشتون اومد.

چند لحظه تو سکوت به هم خیره شدیم.

الان وقتش بود تا حسمو بهش بگم 

اما اون ترس عجییبی که مانع از ابراز خودم میشد باز اومده بود سراغم

نکنه همه چی باز دروغ باشه 

نکنه چون وضعم خوبه اومده سمتم 

اما یان حرفا دروغ بود

آلا با خجالت گفت با اجازه و رفت بیرون 

من فرصت گفتنو از دست داده بودم

بازم به کار پناه بردم


سلام دوستان. عزیزانی که پرسیدین رمان قبلی کجاست. اینجاست خوشگلا

عشق ممنوعه دختری به پسر عموش

https://t.me/mynovelsell/121

Report Page