546

546


#کوازار

#۵۴۶

چرخیدم تا بهش حمله کنم

اما سیاهی مطلق چشم هام رو گرفت و صدای آشنای سام که تو سرم گفت

- آروم باش دروغگو کوچولو ...

سام بود ...

ناجی من ...

ساموئل ...

باد تو موهام پیچید و دنیای دورم محو شد 

میدونم توبیخ میشم

اما برام مهم نیست ...


داستان از زبان سام :

تو کابین پیش سارا و فرید بودم که دیدم ساتی پشت ردیاب ظاهر شد

حدس زدم چی احتمالا تو سرش باشه

اما قبل از اینکه از کابین برم بیرون

ساتی پرید 

مکث نکردم و پشت سرش رفتم

حدسم درست بود 

داشت میرفت سمت موقعیت یه اکوان .

بعد اون حضور طولاتی تو دنیای آساره

بعد استفاده از قدرتش برای جا به جایی کشتی هوایی...

پاک کردن یک اکوان اشتباه محض بود

صد در صد ساتی از حال میرفت

اما جلوش رو نگرفتم

ساتی باید محدودیت هاش رو بشناسه

باید مرز استفاده از قدرتش رو درک کنه. 

اون باید خودش تجربه کنه تا درسش رو یاد بگیره ! 

درسته اینجوری آسیب میبینه .

اما خب ...

آدم ها تا آسیب نبینن تجربه کسب نمیکنن و ...

تا تجربه نکنن ، درسی رو یاد نمیگیرن.

پس عقب ایستادم و نگاهش کردم

نگاهش کردم وقتی ریشه هاش رو داخل ساختمون فرستاد 

وقتی لبخند رضایت زد و کارش تموم شد 

وقتی خواست پرواز کنه و ضعف کرد ...

میتونستم باز هم عقب بمونم

انقدر که از حال بره و درسشو بهتر یاد بگیره

اما قبل اینکه بفهمم چی شد

ساتی تو بغلم بود

به سمت کشتی هوایی پرواز کردم و ساتی رو داخل کابین بردم

روز کاناپه گذاشتم

سارا نگران گفت 

- چی شده ؟ 

بدون نگاه کردن به سارا گفتم

- از قدرتش زیاد استفاده کرده ...

با این حرف کاور سقف رو باز کردم و گفتم

- یکم نور خورشید رو جذب کنه بهتر میشه.

میتونستم با قدرتم ساتی رو بهوش بیارم

اما قرار بود تجربه کنه

پس باید اینبار درد و ضعف رو کامل حس کنه 

نگاهم رو صورتش چرخید

حتی تو این حال هم مصمم بود 

دستی تو موهام کشیدم و گفتم

- تا ساتی بهوش بیاد... من یه کاری دارم و برمیگردم

به سمت در رفتم که سارا گفت

- داری میری ذهن خاله ام رو بخونی؟

Report Page