545

545


#زندگی_بنفش 

#۵۴۵

نیما با این حرف در رو بست و اومد سمت من

سریع پیاده شدم و گفتم 

- کاش حداقل خبر میدادیم دیر تر میریم 

نیما دستمو گرفت

با خودش کشید و گفت

- فکر میکنن دکتریم دیگه ... سخت نگیر

هم کلافه شده بودم

هم خنده ام گرفته بود 

منم مثل نیما دلم تنگ شده بود.

اما حس مسئولیتم و نگرانیم هنوز غالب بود 

سوار آسانسور شدیم و گفتم

- مسیج بدم؟

نیما ناراحت نگاهم کرد 

آهی کشیدم و گفتم

- باشه پسر بد 

نیشش باز شد و گفت 

- پدر بد البته باید بگی 

هر دو خندیدیم

زدم به بازوشو گفتم

- چه خوشش هم میاد 

در رو باز کرد و گفت 

- کدوم مردی از شیطونی بدش میاد آخه؟

کنار ایستاد تا برم تو 

 رفتم داخل 

خم شدم کفشم رو بزارم تو جا کفشی که نیما اومد تو و دقیقا مماس پشتم ایستاد

اول فکر کردم اتفاقیه 

اما کمرم رو که گرفت از جا پریدم 

سریع فاصله انداختم بینمون و رفتم تو اتاف خواب 

از نظر من ... پشتم فقط برای مناسبت های خاص بود

درسته الان‌ خوشحال بودم

کلی اتفاق بد ممکن بود بیفته که نیفتاد

اما اصلا تو فاز عقب نبودم 

لباس هام رو تو کمد آویزون کردم که نیما اومد تو و گفت 

- کجا فرار کردی؟

- داشتی وارد قلمرو ممنوعه میشدی خب 

خندید 

اومد جلو 

دستش دورم قفل شد 

لبمو بوسید 

همینطور مشغول لب همدیگه بودیم دستش از دورم رفت سمت کمرم

رفت دستش تو شورتم و دوباره باسنمو تو دستش فشرد 

سعی کردم حساسیت نشون ندم

این کارو همیشه میکرد

اما آروم انگشتش رفت سمت مقعدم و کمی فشار داد

Report Page