541
#زندگی_بنفش
#۵۴۱
تو مطب دکتر که نشسته بودیم نیما پرسید
- از نگار چه خبر؟
سر تکون دادمو گفتم
- خوبه ... هستن...
نیما هومی کرد و گفت
- رمانه رو براش فرستادی؟
زدم به پیشونیم و گفتم
- وای نه این فسقل بچه که فرصت نمیده
نیما با تعجب گفت
- اینهمه مدت نفرستادی؟
اخم کردم بهش و گفتم
- ئه ... یادم رفت خب ...
چندتا رمان براش فرستادم و نوشتم اینارو سریع بخون ...
نگار پیام داد
- حسش نیست اعصابم خورده
نوشتم
- چرا؟
قبل اینکه نگار جواب بده نوبت نا شد
بلند شدیم و رفتیم داخل
سمانه گفت باید معاینه کنه
دوباره مجبور شدم برم رو اون تخت کذایی و نیما مر رو هم که ول کن نبود و با من اومد
سمانه اما فرستادش سمت دیگه پرده و گفت
- معاینه بیمار که همراه نمیخواد هی میایاین سمت
نیما شاکی گفت
- زنمه ها
- ئه خوب شد گفتی من فکرکردمدوست دختره انقدر چسبیدی بهش
زیر خندیدم
نیما شاکی تر گفت
- لا اله الله از دست شما زن ها
هر دو خندیدیم
سمانه معاینه کرد و بلند گفت
- نیما باید مژدگونی بدی
با ذوق گفتم
- برای رابطه اوکیم ؟
سمانه ابدوهاش بالا پرید
نیما بلند گفت
- خوب شده؟
سمانه خندید و گفت
- من گفتم نیما منتظره اما تو که بد تری .
آروم خندید و سمانه بلند گفت
- بله بله ... فقط یه مدت فشار نیارین
به من نگاه کرد و گفت
- تو هم همینطور وزه خانم .
خندیدم و نشستم که نیما گفت
- پاتولوژی کی میاد ؟
سمانه گفت
- اومده که ... نگرفتید؟