54

54


گمراهی:

انقدر حس سنگینی بهم دست داد که نمیتونستم حتی نفس بکشم 

دیلا بقیه وسایلشم جمع کرد 

یه خداحافظی کوتاه کردو رفت 

منم روی مبل وارفتم 

چیکار میتونستم بکنم؟

بگم نرو چون من از تو خوشم میاد!

بمون با من وقتی هیچ اینده ای باهم نداریم!

یا بزور نگهش دارم بخاطر یه خواستن یه طرفه؟ 

بلند شدم خونه رو جمع کردم تاکمتر به دیلا فکر کنم 

کارم که تموم شد مامان اومد خونه 

منم تواتاق داشتم وسایلمو مرتب میکردم 

تودرگاهه در وایسادو گفت 

+...بابات سیمنار داست چند روزی رفته اصفهان نیستش 

سرتکون دادم و گغتم

-...بسلامتی 

شالشو از دور گردنش باز کرد و گفت 

+...چند وقتیه همش خونه ای جایی نمیری چیزی شده؟ 

لباسی که تودستم بود رو بی اختیار مشت کردم 

همیشه دیر متوجه میشدن!

اون وقتی که دیگه کار ازکار گذشته بود 

زیر لب گغتم

+...چیزی نشده دوستام نیستن 

اونم باشه ای گغت و رفت 

اوج نگرانی و همدردی توخونه ی ما همینقدر بود 

بیشتراز این نبود 

چون همیشه خسته بودن


هیچوقت وقت نداشتن که بخوان درست و حسابی توجه کنن 

اتاقم که مرتب شد یه پفک برداشتم و رفتم پایین کنار مامان نشستم 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت

-...چخبر از عماد؟ 

یه چند تا پفک خوردم و گفتم

+...سلامتی خبری نیست 

-...حرف نزدین؟

+...نه 

-...بهش پیام بده حالا کع دوستات نیستن اگه اون خواست جایی بره باهم برین 

سرتکون دادم و به بهونه ی پیدا کردن کنترل تلوزیون بحثو عوض کردم 

دلم نمیخوایت در مورد عماد حرف بزنم 

میترسیدم بی اختیار یچیزی از زبونم در بره که نتونم جمعش کنم

Report Page