#54

#54


#رمان_برده_هندی🔞🔞

#قسمت54


ارباب شوکه بهم نگاه کرد.

ثانیه ایی طول نکشید که ارباب عربده ی بلندی کشید و مشت محکمی به ستون پشت سرم زد.


از ترس جیغ خفیفی کشیدم و توی خودم جمع شدم و چشمامو بستم.

میلرزیدم . بد هم از ترس ارباب میلرزیدم.

از اینکه واقعیتو بفهمه


وحشتو تو بند بند وجودم حس میکردم.وقتی چشمامو باز کردم با خاتون مواجه شدم.


سرمو چرخوندم اما جز من و خاتون هیچ کس تو کلبه نبود.

خاتون هینی کشید که بهش نگاه کردم.بهم نزدیک شد و کنارم روی زمین نشست.


با بهت و شوک گفت:


_این کار چی بود کردی دختر؟


از ترس به سکسکه افتادم.


_من..نمیدونستم


و بیشتر به سکسکه افتادم که دستمو گرفت و کمکم کرد درشت بشینم و گفت:


_ تو که حامله نیستی ریما.میدونی دست رو نقطه ضعف ارباب گذاشتی.

اگه بچه داشتی با کتک های ارباب میوفتاد .

کوه بود با اون ضربه ها خراب میشد‌ و ویرون میشد

تو که دختر ظریفی هستی

وای بر تو ریما

وای


دستشو به سرش گرفت و با اه ادامه داد:


_ خودتو بدبخت کردی


بلاخره از بهت بیرون اومدم و اشکام روی صورتم ریخت


_ من نمیدونستم دارم چیکار کنم

فقط..فقط اون لحظه این به ذهنم رسید که منو نفروشه

که منو به اونا نده.که منو به عنوان زن هرجایی نبینن


هق هقم بلند شد..با درد ادامه دادم:


_که دیگه دستمالی مردای دیگه نشم.


_فکر کردی ارباب از این قضیه به اسونی میگذره؟

تو رو میبره شهر.میبره معاینه و سونوگرافی .اونجا میخوای چه خاکی به سرت بزنی ریما؟ میخوای چی جوابشو بدی هان؟


هنوز داشت حرف میزد که در کلبه به شدت باز شد و ارباب با چهره ایی برافروخته اومد داخل.


و بلند داد زد:


_خاتون بیرون

Report Page