54

54

وارث شیخ


54

پدرم بی حوصله آروم گفت

- بریم عثمان... اینجوری فقط داریم جلب توجه میکنیم

رو کردم بهش و گفتم 

- اگه میخواستین جلب توجه نشه پدر، باید مثل یه خانواده متمدن به ما اجازه میدادین الان بریم ماه عسل و این تراژدی راه نمی افتاد 

پدر اخم کردو گفت 

- این یه رسم دیرینه است تو خاندان ما 

پشت هانا رو نوازش کردمو گفتم 

- هر تغییری بلاخره از یه جا شروع میشه 

هانا خودشو تو آغوشم فرو کردو با بغض گفت 

- بریم خونه ... سرم درد میکنه 

شالشو بوسیدم که پدر گفت 

- عثمان این چه کاریه در ملا عام 

بی حوصله گفتم 

- بسه پدر مگه چکار کردم ؟ آدم کشتم؟ زنمه ... 

قبل از اینکه پدر چیزی بگه با هم راه افتادیم سمت خروج. خیلی اصرار کردم تا پدر باهامون بیاد و پیش عمو تنها نباشه. حالا پشیمونم که اومده . از بس روی اعصابم میره 

سوار ماشین شدیمو هانا دوباره به شونه من تکیه دادو چشم هاشو بست 

منتظر بودم بازم پدرم چیزی بگه

اما حرفی نزدو راننده حرکت کرد 

حس کردم هانا خوابش برده

آروم به پدر گفتم 

- من دو هفته دیگه یه قرار داد کاری مهم دارم باید برم لندن

- برو مشکل چیه؟

- با هانا میرم .

- نه عثمان ... این مقدروز نیست. عموت بفهمه بی آبرویی راه میندازه .آروم گفتم 

- لازم نیست اون بفهمه ما میریم لندن و یه روز بعد برمیگردیم . شما میتونی بگی ما رفتیم تا اهرام یا هر جای دیگه تو مصر 

پدر اخم کرد خیره شد به بیرون و گفت 

- من دروغ نمیتونم بگم 

به نیمرخ عصبانی پدر نگاه کردم. یاد این جمله اش افتادم همون شب که آیه از عمارت رفت ...



سلام سلام قشنگا. رمان آخر پرستو به اسم ال آی داره تموم میشه و پارت های اول قراره پاک شه . پس اگه وسط کار هستین زودتر برید و تا آخر بخونید 😘👇

http://t.me/joinchat/AAAAAD7lyB1IASI-LeXAtw

Report Page