54

54


رمان #دختر_بد


قسمت پنجاه و چهارم

می چرخم و به در بسته ی اتاقش خیره می شم. چرا استعفا داده؟

 بالاخره سرش رو بالا میاره و پاکتی که روش نوشته ی استعفانامه رو می تونم بخونم تو دستش تاب می ده. نفس راحت می کشه.

-اوف؛ پیداش کردم، اگرچه خانم رییسی قبول نمی کنه استعفاشو ولی گم کردنش دردسر بود.

حدس این که به خاطر حضور و ندیدن من استعفا میده کار سختی نیست.

پاکتو از دست رعنا می کشم و بدون این که بدونم چه غلطی می کنم، با قدمای بلند سمت اتاقش برمی گردم.

رعنا از پشت سر صدام می زنه ولی برام مهم نیست، در اتاقش رو بدون کوبیدن باز می کنم و چون مراجعی نداره آسوده تر داخل میرم. پشت میزش عینک به چشم نشسته و بدون واکنش عجیبی تنها نگاهش نصیبم می شه.

پاکت رو نشونش میدم و صدامو بالا می برم.

-باز می خوای فرار کنی؟ که من بمونم و یه دنیا عذاب وجدان که ندونم چه طوری از شرشون خلاص بشم؟

بغضم گرفته و گریه های نکرده ی دیشبی آماده ی فروریختن پشت پلکام صف بستند. پاکتو پاره می کنم و همین طور که پشت میز می ایسته تا برام جواب علم کنه، کاغذ پاره ها رو روی میزش پرت می کنم و می چرخم و از اتاق بیرون می زنم.

رعنا متحیر نگام می کنه و لابد با خودش حدسایی زده که چیزی نمی گه.

هیچ کس دنبالم نمیاد، از درمانگاه بیرون می زنم و تلفنم زنگ می خوره، به هوای این که امیر یا رعنا باشن، برمی دارم تا رد تماس بزنم ولی پارساست و نمی خوام هیوای شکست خورده رو اونم ببینه!

این بار منم که دلم فرار کردن می خواد...

فرار از همه ی چیزایی که نمی تونم حل و فصلشون کنم...

حقسقتا دیگه توانشو ندارم با چیزی دست و پنجه نرم کنم و فقط می خوام از همه شون دور باشم...

تماسش رو وصل می کنم و صداش نشون میده که همه چیز رو از دیشب کنار گذاشته و باز محبتش سرریز می کنه.

-سلام هیوای من، خوبی عزیزم؟

نمی تونم جوابشو بدم و با نفس عمیق بغضم رو قورت میدم. دوباره میگه.

-تعطیل شدی عزیزم؟ بمون میام دنبالت.

نمی خوام ببینمش، هنوز ذهنم از امیر آزاد نشده و دیدنش بدون توضیحاتی که باید بشنوم، تلاطم ذهنم رو بیشتر می کنه. آروم زمزمه می کنم.

-دارم میرم دیدن بابام، زنگ زده برم ببینمش، چند روزی نیستم.

تعجب می کنه و حقم داره.

-چرا یه هویی؟ چرا دیشب چیزی نگفتی؟ کجایی الان؟

به ساعتم نگاه می کنم و مثل خودش دروغ می گم.

-فرودگاهم، خدانگهدار...

تماسو قطع می کنم و گوشیو بی صدا و ته کیفم پرت می کنم و امروز تمام کارام ناخواسته پیش می ره. 

سوار تاکسی می شم و مسیر فرودگاه رو پیش می گیرم. خیلی راحت بلیط می گیرم، بی حوصله پاسپورتمو اوکی می کنم و چون پرواز فرداست، کافیه امشب رو با هر مکافاتی هست، بگذرونم و چون حسابی ذهنم خسته است، نزدیکترین هتل به فرودگاه برام بهترین انتخاب می شه...

گوشیمو برمی دارم و تماسا رو چک می کنم. ده تماس از پارسا، سعید و آذر و چشمم دنبال اسم امیر می رقصه و خبری نیست...

این بار واقعا ازم دل کنده انگار...

لاک پشت بیچاره ذهنمو مشغول داره و برای زنده موندنش شماره ی آذرو می گیرم.

-کجایی دیوونه از دیشبه نگرانتم!

پوزخند می زنم.

-نگران بودی و از صبح گوشیمو سوزوندی؟!

آه می کشه و خستگی از صداش می باره.

-فکر کردم خونه پارسا موندی، زنگ نزدم. از صبحم بیمارستان غلغله بود نشد بزنگم تا الان که پارسا اومد دنبالت می گشت و فهمیدم خونه اش نبودی!

تعجب می کنم.

-به پارسا که گفتم دارم می رم دبی، چرا اومده دنبالم اون جا؟

-چه بدونم، لابد فکر کرده داری دروغ می گی!

حسرتم بیش تر می شه، یعنی این قدر بهم بی اعتماده که باور نمی کنه برای دیدن پدرم رفته باشم؟


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page