534

534


#زندگی_بنفش 

#۵۳۴

فقط لبخند زدم و شونه تکون دادم 

واقعا نیما گاهی خیلی دیکتاتور بود

اما تو خونه اکثرا اینجوری نبود 

سمانه دوباره ولژنم رو چک گرد و گفت خوبه 

پاهامو هم چک کرد و گفت شک نکن فردا صبح خوبه 

با رفتن سمانه منو بردن اسکن 

انقدر این عکس و اسکن طول کشید خوابم برد

قرار بود شب مرخض شم برم خونه 

اما بخاطر پاهام گفتن شب باید بمونم 

نیما اتاق خصوصی گرفت که خودش بمونه

به مامان اینا خبر دادیم 

بابا و مامان پیش امیسا موندن 

دلم‌برای امیسا تنگ شده بود

نگرانش بودم چطوری بخوابه بی من

دلش تنگ نشده باشه

خیلی حس بدز بود دوری از بچه 

بغض داشتم

نیما مبل کنار تختم رو باز کرد

برای خودش تختخواب کرد و دراز کشید 

تمام مدت عصبی و کلافه بود

این حسش منو کلافه کرده بود 

گفته بودن صبح تشخیص قطعی از رو جواب اسکن رو میدن‌

نیما سر گرم گوشیش بود 

منم که نمیتونستم سرم بلند کنم یا با گوشی کار کنم خیره به سقف بودم

حس عجیبی بود که نمیتونم خاطراتمو بنویسم

همیشه نوشتم روزانه بهم آرامش میداد

بی اراده اشکم ریخت

فکر نمیکردم‌نیما حواسش به من باشه

اما تا قطرا اشکم چکید نیما گفت

- چرا گریه میکنی بنفشه؟

اومد بالا سرم

آروم گفتم

- دلم برای امیسا تنگ شده

- میخوای زنگ بزنم نصویری ببینیش 

لب زدم

- نه میترسم هوایی شه

نیما سر تکون داد و گفت

- میخوای گوشیتو بدم بهت 

- سختمه اینجوری 

- پس چطور میخوای بنویسی؟

ابروهام بالا پرید

درسته نیما میدونست من مینویسم

اما همیشه دنبال بیخیال شدنم بود

با وجود اینکه بهش میگفتم این نوشتن ذهنمو آروم میکنه

تو هر موقعیتی میگفت ولش کن و ننویس

این اولین بار بود که خودش نگران نوشتن من بود

غمگین گفتم

- دوست دارم بنویسم... اما نمیتونم 

لبخند زد

کنارم نشست و گفت

- تو بگو من برات مینویسم ...

Report Page