53
نفسم ک بالااومد گفتم
+...منظورت چبه؟
با مکث نگام کردم
مشغول غذا خوردن شد و گفت
-...هیچی ولش کن
مسعله ای نبود که خودمم بخوام ادامش بدم
براهمین منم چیزی نگفتم
جرعت گفتن و به زبون اوردن حقیقت رو نداشتم
بعد از ناهاررفتیم توسالن
دیلا بافاصلع روی مبل نشست و گفت
-...یزدان خیلی اصرار کرد باهات حرف بزنم
دستمو توهوا تکون دادم و گفتم
+...که چی بشه؟باور کن اگه ادامه بدم اونی که این وسط ضربه میخوره اونه من نیستم
-...همینو بهش بگو شاید قبول کنه
+...گفتم دیلا اصلا حرف توگوشش نمیره لجبازه
-...وقتی خودش میخواد ادامه بده بالاخره یجایی خسته میشه و تمومش میکنه
+...دیوونم مگه؟ زندگی من برپایه ی تصمیمات یزدان میگذره؟ مهم نیست خودم چی میخوام؟
دلم میخواست بگم
دل من تورو میخواد
اینکه اللن توبغلم باشی
ببوسمت
لمست کنم و باهم به اوج برسیم
ولی فقط لبمو بهم فشار دادم
اونم شونه بالاانداخت و چیزی نگفت
یک ساعتی توهمون حالت باهم حرفای عادی زدیم
دیلا بلند شد صورتشو شست موهاشو مرتب کرد
ارایش کرد
چرخیدم سمتشو گغتم
+...جایی میری ؟
شالشو روی سرش فیکس کرد
یه رژ قرمز زده بود که حسابی لباش خوردنی میکرد
نگاهمو از لباش به چشاش دادم و گفت
-...اره قرار دارم میخوام با یه نفر آشنا شم
انگار یکی با پتک کوبید توسرم
در لحظه رنگم پرید و دستام یخ کرد