53

53


#نگاه #53

واقعا خسته بودم دیگه 

نمیکشیدم . از دست همه بریده بودم 

شاید هیچ کس این وسط مقصر نبود اما من از دست همه خسته بودم

از مامانم که به وضوح میدید من مرده متحرکم اما یکبار نپرسید چته 

از بابا که یه کلمه نگفت تو بیست سالته و ازدواج زوده 

از داداش هام که درگیر زندگی خودشون بودنو یه توجه به من نمیکردن و از امیر ...

امیر همایون که نه می اومد بگه ازت متنفرم و دوستت ندارم تا من با درد خودم کنار بیام

نه پا چلو میذاشت و انقدر جرئت داشت که کاری کنه 

خانواده محمد زنگ زدن

مامان جواب مثبتو داد

قرار شد هفته بعد برای خواستگاری رسمی بیان 

خبرشو مامان به عمواینا و عمه اینا داد

میدونستم به گوش امیر همایون هم میرسه 

اما هیچ حرکتی انجام نداد

حس میکردم دارم با پای خودم میرم تو چاه 

اما میخواستم برای یه بارم شده همه چی تموم شد

عذاب وجدان داشتم دارم با زندگی محمد بازی میکنم

اما انقدر داغون بودم که راهی نداشتم 

خواستگاری رسمی هم اومدن

بازم از امیر خبری نشد 

بله برون هم تاریخش مشخص شد

بازم از امیر خبری نشد

بله برون هم اومدن ... 

اما همچنان امیر نبود

اون شب بعد تموم شدن مراسم بله برون به امیر همایون پیام دادم

- ده رو زدیگه عقد منه ... بیا یه بارم شده ترسو نباش... یا بگو دوستم نداری و خلاص... یا بگو دوستم داری و پام میمونی تا من عقد نکنم 

جواب نداد

سه روز گذشته بود

درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹

Report Page