53

53


#53


نفسمو بيرون دادم و دنبالش به راه افتادم. تا رسيدن به خونشون اخماش توهم بود. 

هزار بار خودمو بخاطر حواس پرتيم لعنت فرستادم.


اصلا وقتي مامان رو تو اون حال ميديدم فقط به فكر اين بودم كه بيشتر كنارش باشم و زمين و زمان رو فراموش ميكردم.


حالا با اين كارم پندار شايسته كه اوصولا آدم مهربون و آرومي بنظر مي رسيد رو اخمو و عصبي كرده بودم.


جوري از بين ماشينا لايي مي كشيد كه به صندلي چسبيده بودم. ابروهايي پر پشتش گره بود.


يكي هم نبود بهش بگه پسر جون اخم به صورتت نمياد! جذابيتت تو همون لبخند ملايم و ارومته!


زير چشمي مي پاييدمش كه يك دفعه برگشت سمتم چشاي قهوه اي كوچيكش رو بهم دوخت. 


از اينكه مچمو موقع ديد زدن گرفته بود خجالت زده به صندلي چسبيدم و لبمو به دندون گرفتم.


پوزخندي زد و نگاهشو به خيابون دوخت:

-طوري شده ليندا شادمان؟!


لحنش پرخاش قبل رو نداشت. دلم كمي اروم گرفت و روم باز شد:

-حل شد!

Report Page