53

53


خدا هیچکسو انقدر درمونده نکنه 

وقتی هیچ راهی نداری 

هیچ کمکی نداری

فقط باید صبر کنی 

چقد متنفر بودم از صبر کردن

یه روز دو روز سه روز چهارروز گذشت چهارروز از یه هفته ای که امیر قولشو بهم داده بود گذشته بودو همچنان هیچ خبری ازش نداشتم 


فقط سه روز مونده بود تا این یه هفته نحص تموم شه 

هم خوشحال بودم هم گیج بودم یه حس گنگ داشتم ترکیبی از خوشحالی ناراحتی نگرانی دلشوره 

دلم میخواست ببینمش و بگم چرا منو منتظر گذاشته چرا هیچ خبری از خودش بهم نداده 

اگه من همچین کاری کرده بودم عکس العمل خودش چی بود! 


اما باهمه این فکرا میدونستم که وقتی ببینمش فقط میتونم خداردشکر کنم که یه دفعه دیگه دیدمش و این دوری تموم شده


همه ی این حسی که بهش داشتم فقط بخاطر این بودکه تو روزای سختم پیشم بود!

شایدازاین که میخواستم حس واقعیمو حتی پیش خودمم اعتراف کنم‌میترسیدم!


من یبار به آرش دل داده بودم!نباید عجله میکردم


شبیهه آدم اهنی شده بودم میرفتم کلاس برمیگشتم دراز میکشیدم و انقدر به صفحه گوشی خیره میشدم تا چشمام بسته میشد 


امتحانای میان ترم داشت نزدیک میشدو باید خودمو کم کم جمع و جور میکردم 

به خودم قول داده بودم که امیر برگشت همه چیو درست کنم !


طبق معمول این روزام رفتم پیش پویا و ازش در مورد امیر سوال کردم 

صورتش بهم ریخته بودونصف تایم کلاس رو بیرون داشت با گوشز صحبت میکردم مثل همیشه نبود 

+...پویا خوبی ؟

_....مهسا من هیچ خبری از امیر ندارم این غیبتش منوهم داره نگران میکنه به تمام دوستاش زنگ زدم حتی چندتا از کارمنداش هیچکس خبری ازش نداره


دستمو به نرده هایی که کنار دستم بود گرفتم تا نیفتم چخبرشده بود!پس امیر کجابود!

+....ازشون پرسیدی که کجارفته؟ کدوم شهرستان رفته؟ گفت برا کار میرم

_....پرسیدم گفتن مااطلاعی نداریم



این دوروز آخر داشت اندازه دوسال برام میگذشت 

خدایا برگرده سالم برگرده هیچی نمیگم بهش غرنمیزنم بهش که چرا جونمو به لبم رسوندی فقط برگرده


این دوروز آخر داشت اندازه دوسال برام میگذشت 

خدایا برگرده سالم برگرده هیچی نمیگم بهش غرنمیزنم بهش که چرا جونمو به لبم رسوندی فقط برگرده 

گذشت دوروز آخرهم گذشت 

به مامان‌گفتم پنج شنبه کلاس واسمون گذاشتن و نمیتونم بیام خونه

موهامو مرتب کردم لاک زدم مانتو و شال و شلوار ست برداشتم ابروهامو مرتب کردم 


انقدر هیجان داشتم که قابل توصیف نبودفقط منتظر بودم یه زنگ بزنه و بگه که توی راهه یا رسیده یا تازه میخواد حرکت کنه !


ازصبح چشمم به گوشی بود ساعت هفت عصر بودو هیج خبری ازش نشده بود! 

انقدر به پویا زنگ زده بودم که دیگه خجالت میکشیدم دوباره بهش زنگ بزنم 

چشمم به ساعت بود یه دقیقه یه ربع یک ساعت! 


اما هیچ خبری ازامیر نشد!

بااعصابی خرد لباسارو دوباره داخل کمد گذاشتم سوییشرتمو پوشیدم و رفتم توحیاط 


برای بار هزارم شماره امیر رو گرفتم 

دیگه از جمله مشترک مورد نظر دردسترس نمی باشد حالم بهم میخورد 


گوشبو انداختم کنارو به آسمون خیره شدم اشکم روی گونم ریخت خسته شده بودم


برگشتم داخل اتاق و دراز کشیدم گوشیم توی جیبم لرزید و یه پیام از شماره ی ناشناس واسم اومد


"...سلام فردا عصرمیرسم شیراز بیا ببینمت..."


بادیدن پیام چشام داشت میرد بیرون نمبدونستم خوشحال باشم یاناراحت 


هرچقدر زنگ زدم به شماره خاموش بود با سری پرازفکر و کلی خیال خوابم برد

Report Page