53

53

Succubus wrotten by hdyh

سرشو بلند کردم 

چشماشو بوسیدم

-غصه نخور انتقامشون رو میگیریم من کمکت میکنم جای خالیشونو تو تمام این سال هارم برات پر میکنم انقدر بهت محبت میکنم تا خودت خسته شی

لبخند بی جونی زد 

اشک هاشو پاک کرد 

*مالیا*

اشکامو پاک کردم خواستم بلند شم برم دستشویی که زیر دلم تیر کشید و مجبورم کرد دوباره روی تخت بشینم 

دستمو گذاشتم روی شکمم

-درد داری؟

با این حرف دستشو روی دستم گذاشت 

سرمو بلند کردمو نگاش کردم

-عه دختر چرا باز گریه میکنی ؟

نمیتونستم چیزی بگم خیلی درد داشتم

-ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم سعی کردم اروم...

منتظر ادامه حرفش بودم که یهو جهان سیاه شد

*ایان*

فکر نمیکردم انقدر درد داشته باشه 

خون ریزی شدیدی داشت 

همین باعث شده بود از حال بره 

کمی از جادو ممنوعه استفاده کردم 

امیدوار بودم حالش خوب شه 

روتختی رو عوض کردم  

به مالیا لباس پوشوندم 

خیلی از اینکه مالیا جفتم بود خوشحال بودم 

کنارش بودن حس خوبی بهم میداد 

امیدوارم هر چه زود تر کسی که توی پیشگویی ها هست رو پیدا کنم 

الان دیگه وقتشه 

هم من هستم هم مالیا

تو این مدت باید به مالیا آموزش بدم 

درسته قدرتش زیاده 

ولی هنوز خیلی چیزا هست که نمیدونه 

رفتم آشپزخونه یکم غذا درست کردم مالیا بلند شد باهم بخوریم

نیک قدیمی ترین دوستم کسی که تمام راز های منو میدونه 

تنها کسی که میدونه من پادشاه رو کشتم 

همه فکر میکرنن شاه قبلی خودش فوت شده 

من به عنوان شاه انتخاب شدم چون توی مبارزات پیروز شدم 

زمانی که فهمیدن من زادم با من هم پیمان شدن

سرزمین من یه سرزمین یکپارچس همه

کسی با کسی دشمنی نداره 

ملکه سوکوبوس ها چند سال بعد از شاه شدن من ملکه شد دقیق نمیدونم چرا و چجوری ملکشون عوض شد 

سوکوبوس ها هم پیمان های ما بودن 

تا زمانی که اون جنگ رو راه انداختن

Report Page