53

53

.

***


شب شده بود هنوز سر و کله آرشاویر پیدا نشده بود. من بخاطر اینکه باز حرفی و شکی پیش نیاد به بهانه شام پختن چپیده بودم تو آشپزخونه.


_خدمتکار نداری مگه ؟


از گوشه ی چشم نگاهم به  امیرسام افتاد که به در آشپزخانه تکیه زده و بهم زل زده .


همین و کم داشتم. درست مرد مهربونی در عمل بود و اما. گاهی شیطنت هاش اذیتم می کرد اما توی هفته ای که باهاش کار کردم متوجه شدم آدم هرزی نیست و فقط واسه شوهی و رنگ به رنگ کردن من حرف میزنه . انگار این کار یکی از تفریحات عجین شده باهاشه.


_حیف این دستا نیست خراب بشه خانم مدل؟ مدل شرکت ما شدن شخصت خانم باید مراقب ظاهرت باشی که زود از رده خارج نشی... حداقل دست کش بپوش پوستت خراب نشه باید مراقب ناخن هایی که کاشتی هم باشی . 


نیشخند زدم اون به فکر من بود انوقت آرشاویر سعی داشت من رو محدود کنه و یه جورایی ذلیل کنه تا کسی من رو نبینه خصوصا داداشش... 


_چته پکری نکنه باهم دعوا شدین؟ آره؟ 


خوب بود پشتم بهش بود و نمی تونست داغونی حالم رو از وقت کردن تو حالت صورتم بفهمه. 



_صدای گام هاش که اومد جواب دادم تا نزدیکم نشه . 


_خودم خواستم خدمتکار نباشه . جایی که یه زن توش حکومت کنه جای یه زن دیگه نیست... 


خندید و سر جاش متوقف ‌شد  :

_اوه... نرگس جان حسودیا! 


نیم نگاهی بهش انداختم که با سرو صدایی از حال سمت یخچال رفت . 

در حالی که توی یخچال دنبال چیزی بود گفت :

_مراقب دستان باش ملکه ی برفی ! 


براش سر تکون دادم :

_حواسم هست... کم کم باید عادت کنم از دستکش استفاده کنم . 


نگاهش کردم که پارچ آب رو بیرون کشید  و برای برداشت لیوان نزدیکم شد . زیر خورشتم کم کردم که به گاز لم داد :

_آقاتون تشریف نمیارن؟ 


با چشمای خوش رنگش عمیق نگاهم کرد. لبم رو لیس زدم مدل نگاهش یه جوری خاصی جذب بود که باعث می شد دست و پام رو گم کنم . چشم دزدیدم و خم شدم تا لیوان بهش بدم. 


_الان باید برسه... اون زیاد کار می کنه . 


امیرسام پوزخندی صدا دار زد. لیوان از کابینت دستش دادم و باهاش چشم تو چشم شدم  



_اون به شرکت  وابستگی خاصی داره.



امیرسام اخم کرد و لیوان رو گرفت :

_میخوای بگی کارش از خانواده ش مهم تره؟ نرگس تو مطمئنی اون فقط عاشق شرکته نه آدماش؟ 


لیوان آب ی ریخت و سرش کشید. گیج بهش نگاه کردم 


_منظورت چیه؟ 



صدای خانمش اون بیرون کشید :

_امیر عزیزم کجا موندی برای منم آب بیار ... 


دنبالش راه افتادم که عقب گرد کرد. 


_منظورت چی بود آقا امیرسام؟ 


نفسی بیرون داد و نگاهم کرد . 


_یه لیوان آب بده دست من بعدا سر فرصت بهت میگم. 


مردد کاریو که خواست کردم. 


_شربت بود که... 


لیوان رو با لبخند ازم گرفت :


_رژیم داره... تو باید مراقب سبک غذایی آدمای دورت باشی همیشه همه رو از دید خودت نبین دختر جان ! 


مات حرفاش شدم که با صدای حال و احوال آرشاویر از آشپزخانه بیرون رفت و من موندم و بوی عطر شیرین و ملایم هیچ وقت فکر نمیکردم چیزای ملایم و شیرین برازنده ی یه مرد باشه اما اون معیارها ها و معادلات من رو بهم ریخته بود بخصوص با سوال هاو خره هایی که به ذهنم می انداخت.


"آرشاویر"


صورتم یه آب زدم و بعد از تعویض لباسم   سر میز غذا نشستم .

از وقتی اومده بودم نرگس یه سلام خشک و خالی هم بهم نکرده بود شاید دلخور بود که دیر اومد اما اگر واسه حفظ ظاهر نبود الان کنارم ننشسته بودم.


تمام روز درگیر دوست دختر سابقم و جریان حاملگی ساختگی ش بودم. واقعا خسته بودم و حوصله بابا اینا رو نداشتم واسه همین چایی رو مزمز کردم و با خمیازه ای گفتم.


_چی شد یادی از ما کردی بابا !


طعنه کلامم رو درجا گرفت و نیشخند زد :

_شما جونا که فکر من رو نمی‌کنید رو به موتم...


چشمام گشاد شد چی میخواست از ما؟


_امیرسام رو فرستادم یه کلینک خوب قراره رحم یکی رو اجازه کنه و بابا بشه...


نگاهی منظور ار در ادامه ی حرفش بهم کرد که امون ندادم و با توپ پر گفتم :

_اها بعد شما فکر کردی من و نرگس هم اول زندگیمون باید با بچه دار شدن کیفمون رو کوفت کنیم چون شما روبه موتی؟ عمرا زیر بار این یکی برم... 



امیرسام دخالت کرد :

_مراقب حرفات باش پسر !


بابا به مبل تیکه داد و با نوک اعصاش به وسط شلوارم زد :

_فعلا که واسه ماترک زن گرفتی حالا ثابت کن مردی و کلکی تو کارت نیست... بالأخره که باید بچه دار بشین،،، دیرو و زود داره اما سوخت و سوز نداره . ولی تا  تنور داغه نون بچسپ پسر... الان جونی وقت کل زدن با بچه  رو دارین اما بعدش که سنت بره بالا نه کمر لازم رو داری نه اعصابشو...


خون و خون میخوردم که امیرسام با نیشخندی پیروزمندانه بهم زل زد.


بابا نرگس رو مخاطب قرار داد چون می دونست از من آبی گرم نمیشه.


_دخترم شما دلت بچه نمی خواد؟ یعنی بابا جان نمی خوای من پیر مرد رو دم رفتن شاد و دل قرص کنی؟


نرگس معذب لبش رو جمع کرد :

_راستش من... 


امیرسام با خنده بین حرفش رفت :

_از من به تو نصیحت نرگس جان، این مردا رو باید یه جوری با بچه پایبند زندگی کنی وگرنه شلوارشو دوتا میشه . 


اون از همه چی زندگی من خبر داشت. ناکس نامرد از هر کسی استفاده می‌کرد تا اخبار منو کف دستش بذاره. 


نگاه تندی بهش کردم که نرگس لبخند زد سر زیر انداخت گفت :

_چی بگم... هرچی آرشاویر صلاح بدونه.


نیشگونی از پهلوش گرفتم . که صداش در اومد. من با این کارش پیش بابا انداخت توی منگنه. آه... حالا دیگه بهونه ای نبود و بابا خوب بلد بود چطوری تهدید کنه... پیرمرد دم پیری مال و اموالش بسته به جونش بود ول کنشون نبود تا اونجوری که می‌خواست بدبختمون نمی کرد چیزی به اسممون نمی زد.


_خب دیگه عروسم که راضیه... 


عصبانی از جام بلند شدم که آقاجون قیام کرد 


_عمرا.. 


_سر جات بمون پسر... شما که نمی خوای حامله بشی و درد بکشی دیگه چه مرگته؟ وای به حالت میدونی که چی میشه اگر به حرفم عمل نکنی!


_بابا..


با عصا به امیرسام زد :

_بابا و کوفت... پاشین بر میگردیم عمارت دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم.


نرگس با خود شیرینی جلد اومد :

_ای وای اینجوری که بده... شام آماده ست بخورین حداقل بعد برین چه عجله ایه ؟


همه بلند شدن تا دم در رفتن.


_تو زحمت افتادی نرگس جان ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم.


زن امیر این و گفت و یه رو بوسی کوتاه با نرگس کرد.


_یه سری طرح جدید رسیده نرگس خانم فردا برای عکس دیر نکنی !


نگاهم روی دوتاشون بود که نرگس سنگینی نگاهم رو حس کرد و با گلو صاف کردن اونا رو بد رقه کرد.

نرگس:

_شبتون خوش...


امیرسام دست نرگس رو گرفت. نیش خندی برام زد اون می دونست چطوری من رو اذیت کنه و بنداز به جون نرگس. پست فطرت لاشی...


شب خوش عزیزم... دادش شب خوبی داشته باشی.


دست نرگس رو با اخم از دستش بیرون کشیدم


_بری که بر نگردی.


در رو پشت سرش بستم. نرگس سعی کرد دستش رو از دستم جدا کردن که حرصم گرفت اون وقتی که دستش تو دست اون بی شرف بود چموش بازی در نمی‌آورد .


_چته به شوهرت که می رسی می خوای فرار کنی .


سرش رو بالا گرفت و مستقیم با اخم نگاهم کرد.


_حوصله ندارم دوباره شروع کنیا... مشکل من نیست آقا از صبح رفته ساعت 10 شب اومده و هم من همه مهمونا رو مسخره کرده.


دستشو فشار آوردم و نفسم رو برای مسلط شدن به خو م یواش بیرون دادم. حق داشت تقصییر اون نبود که من کلافه م و امیرسام بد دلی و شکاکی رو به جونم انداخته.

دستش رو سمت اتاقمون کشیدم.


_ ولم کن آرشاویر باید حال رو تمیز کنم تازه گرسنه م...


نیم نگاهی بهش انداخت :

_نمیخواد فردا تمیزش می کنیم... یه شب رژیم بگیر داری چاق میشی... من زن چاق دوست ندارن تازه دلت هم که میخواد حامله باشی باید به فکر اندامت باشی...


مچ دستم رو گرفت و چشماشو گرد کرد :

_اگه منظورت به حرفی که جلوی بابات زدم باید بگم من به گور خودم بخندم از تو بچه بخوام... یه چیزی گفتم اعتماد بابات جلبم بشه ندیدی چطوری مهر اون یکی عروسش تو دلشه...


اون داشت یه بند حرف می‌زد و بین حرفاش چیزایی رو بروز میاد که من عصبی می‌کرد.

نشوندم رو تخت و در رو بسم.


_چرا ازم بچه نمی خوای؟


گره ی روسریش رو باز کرد.


_چقدر هوا گرم شده نه؟


روسریش رو از سرش بیرون کشیدم بوی یاس میداد


_حرف رو عوض نکن بگو چرا؟


برای ثانیه ای خیرم شد بعد سر زیر انداخت و آروم گفت:

_چون چیزی از همسر  داری بلد نیستی... بچه میخوام چیکار. وقتی واسه من وقت نداری!


دستم و زیر چونه ش دادم.

_بهم نگاه کن نرگس... خجالت نکش بگو بی لیاقت م. 


وقتی نگاهم کرد دستم زیر تونیک بلند تنش بروم و از تنش بیرون کشیدم یه تاپ لیمویی حریر تنش بود.


_من از اولم نباید حماقت میکردم. تو حیفی... نباید نیوردم وسط زندگیم. اما حالا که تا اینجا اومدیم بیا تا تهش بریم .


موهاش رو از بند گیره سرش آزاد کردم که به خودش لرزید :

_تهش کجاست !


صورتم رو نزدیک صورتش بردم :

_ خوشبختی...


خندید . لبش رو نرم نوازش کردم.


_ما ماه عسل هم نرفتیم... برای فردا بلیط ترکیه گرفتم یه مدت میریم مسافرت و از بقیه دور و این حال و هوا دور بشیم...


نگران بین حرفم اومد :

_اما فردا من باید ش...


بین حرفش رفتم:

_یه مدل حرفه ای جدید هم سایز تو پیدا کردم از فردا شر وع میکنه کارش رو...


_اما شغلم چی میشه... داداشت خوشش نمیاد.


هلش دادم رو تخت.

_بابا هم تا فهمید تو رفتی اونجا سر کار بدش اومد. برات یه مزون لباس عروس میزنم چطوره؟ بعد از اینکه از ماه عسل برگردیم کلیدش بهت کادو میدم.


روش خیم زدم که دلبرانه خندید :

_تا حالا بهت گفته بودم تو عوضی سودجو چیزی از سوپرایز بلد نیستی؟


صورتش رو بوسیدم :

_نه...

Report Page