53

53


نفسمو محکم بیرون دادمو کلیدو توی قفل چرخوندم که یهو لوکاس دستگیر رو به سمت پایین فشار داد و وارد اتاق شد .


گوشیم رو روی تخت انداخت که چشمم به اسم لوکاس که روی صفحه افتاده بود خورد .


با اخم بهش نگاه کردم که لبخند شیطونی زد و گفت :

_خب حالا بهتر شد !


از این که گولم زده بود حرصم دراومد و گفتم:

+ تو خیلیییی ...


نزاشت حرفمو کامل بزنمو لباشو روی لبام گذاشت...

دستمو روی سینه اش گذاشتمو خواستم ازش جدا بشم که بیشتر به خودش نزدیکم کرد و لبامو با لذت بوسید ...


از یادآوری حرفاش بغض کردمو اشکام روی گونه هام جاری شد


با افتادن اشکام روی دستش ازم فاصله گرفت و توی چشمام خیره شد .


نگاهمو ازش گرفتم که دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا اورد .

با لحن ناراحت و پشیمونی گفت:


_من ازت معذرت میخوام لورا ، باور کن تمام حرفام از روی حرص بود .


از وقتی که ولم کردی و رفتی انگار دیونه شدم ...

همش دنبال جواب این سوالم که چرا این کارو کردی !؟؟؟

بین ما که همه چیز خوب بود !! من واقعا دوست داشتم فکر میکردم تو هم داری ...


شدت گریه هام بیشتر شد و گفتم:


+دوست داشتم اما نمی تونستم حالا که این قدر به هدفم نزدیک شدم بیخیالش بشم.


پورخندی زد و گفت؛

_ همه چیزو بخاطر یه انتقام خراب کردی ؟!!


+ عاشق تو شدن تو برنامه ام نبود .


_خوبه ... پس برنامه هم داشتی !!


چیزی نگفتم که روی تخت نشست و اشاره کرد بشین .


کنارش نشستم که گفت:

_ همه چیزو تعریف کن !


+اما ...


+لورا خواهش میکنم بحث نکن فقط توضیح بده از اولش .... همه چیزو بگو میخوام هم به تو هم به خودم کمک کنم .


آب دهنمو قورت دادمو گفتم:

+از وقتی که یادم میاد عاشق آرتور بودم 17 سالم بود که آرتور بهم گفت دوسم داره و میخواد باهم باشیم !

اون روز فکر میکردم به همه آرزوهام رسیدم ...


فکر میکردم تا آخر عمرمون باهم میمونیم


هم من هم آرتور از یه خانواده‌ی فقیر بودیم ...


با این تفاوت که پدر و مادر آرتو از هم جدا شده بودن .

سه سالی باهم بودیم که تو این مدت مشکلات خانوادگی آرتو بیشتر شد


توی دومین سال کالج بودیم که مادرش بخاطر بیماری قلبی تو بیمارستان بستری شد


آرتور یکی از جذاب ترین پسرای کالج بود و خیلی از دختراهای کالج میخواستن آرتور به چنگ بیارن ومیراندا هم سر دسته اشون بود البته اینو بعدا فهمیدم!


با تعجب نگاهم کرد و پرسید:

_حس آرتور بهت یه عشق زود گذر بود؟!


+نه اصلا ... اون از ته قلبش دوسم داشت هیچ وقت هم بهم خیانت نکرد تا وفتی که میراندا فهمید آرتور مشکل مالی داره و مادرش توی بیمارستان بستریه!

پدر میراندا یکی از تاجار های شهرمون بود .


اون یواش یواش به آرتور نزدیک شد اما به عنوان یه دوست معمولی !

خیلی به آرتور کمک میکرد و یه شغل تو دفتر پدرش برای آرتور درست کرد .


_خب چیشد ؟! آرتور عاشق میراندا شد ؟!


پوزخندی زدمو گفتم:

+اون چیزی نداشت تا کسی عاشقش بشه بجز پول آرتور هم عاشق پول و سبک زندگی جدیدی که میراندا بهش داده بود شد !


ورود میراندا برای آرتور مساوی بود با تموم شدن مشکلاتش !


خیلی طول نکشید که دیگه آرتور عوض شد ؛ ظاهرش ، رفتارش ، حرف زدناش و مهم تر از همه طرز فکرش !!


حدودا 3 ماه گذشته بود که یه روز توی سالن تائتر کالج خیلی اتفاقی س.کس آرتور و میراندا رو دیدم .

Report Page