#53

#53


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت53


_ توروخدا منو ببخش .من متوجه نبودم

حالم خوب نبود

به روح مامانم قسم گم شدم تو جنگل 

هیچکی هم منو ندید.

از سر ناچاری اومدم کلبه.توروخدا بهم رحم کنید

بخدا کاری نکردم


با هق هق تکرار میکردم "کاری نکردم"

ارباب با پا منو پرت کرد اما من دوباره بهش چسبیدم و التماس کردم که این بار بدون اینکه نگام کنه محکم بهم لگد زد.


کمر زخمی و خونیم دوباره خورد به ستون و آخم بلند شد‌.از دردی که توی بدنم پیچید جیغ بلندی کشیدم.

دیوار پشت سرم پر خون شده بود.

بی حال روی زمین افتادم و با چشمای نیمه باز و اشکی به ارباب خیره شدم.


ارباب دوباره رو به اون مردا میگه :


_ بریم بیرون قیمت نهاییو بگم 


قبل از اینکه حرفی بزنن اخرین حربمو امتحان کردم و با صدای لرزون بریده بریده گفتم:


_قبل اینکه...منو..بفروشی..حداقل..بزار...حرفمو بزنم


ارباب سرجاش ایستاد اما سرشو به طرفم نچرخوند.

سریع و بدون اینکه به عواقب دروغم فکر کنم بلند گفتم:


_وارثت تو شکممه


ارباب سرشو سریع به سمتم کج کرد.

شوک تو چشماش باعث شد بدون هیچ تردیدی تو چشماش زل بزنم و ادامه بدم:


_همون وارثی که سال ها منتظرشی!

اگه میخوای منو بفروشی باید اول بچم رو سقط کنی

Report Page