53

53


رمان #دختر_بد


قسمت پنجاه و سوم

از آشپزخونه میره بیرون و قلب من تموم بدنم رو نبض میده. پاهام ایستایی ندارن و خودمو به کابینت تکیه میدم. از اون سمت کانتر بدون نگاه کردنم حرف می زنه.

-بیا واقعا تمومش کنیم. چیزی که اصلا شروع نشده رو...

میره سمت اتاقش و صداش از جایی که نمی بینم به گوشم می رسه.

-وسایلای رومیز یادگاریای گذشته مونه، باهاشون تا الان دووم آوردم... دیگه نمی خوامشون، ببر خودت دورشون بنداز؛ مثل اون دفعه تو راحت تر بلدی همه چیو تموم کنی!

صدای بسته شدن و کلید چرخیدن میاد و خونه در سکوت شناور میمونه...

دقایق طولانی ای طول می کشه تا پاهام جون بگیره و بتونم جابه جا بشم و خودمو به میز برسونم.

جعبه ای که گذاشته بودو باز می کنم و یه هارد اکسترنال و چندتا قاب عکس کوچیک بیشتر نیست. عکسایی که برای قابای کوچیک رومیزی چاپ کرده بودیم. 

پشتشونو می خونم؛ اولین بوسه، اولین جشن تولد، اولین سالگرد، دومین سالگرد...

فکر می کردم همه رو مدت ها قبل دور ریخته باشه ولی هنوز داخل قابن! به در اتاقش خیره می شم. برگه ای چسبیده است و از این فاصله نمی تونم بخونمش.

دو سه قدمی نزدیک تر میرم و این رفتارای امیر اصلا منصفانه نیست.

نوشته:«اگه از این اتاق بیرون بیام و هنوز این جا باشی، دیگه به هیچ قیمتی نمیذارم بری...»

الان گریه نکنم پس کی وقت گریه است؟

جلو می رم و محکم به در اتاقش می کوبم.

-بی انصاف تو مقصر بودی، چرا من باید تاوان پس بدم؟ امیر چرا بهم حق نمیدی؟ خطا رو دیگران کردن من باید تقاص پس بدم؟

با مشت به در می کوبم، لگد می زنم.

جوابی نمیده. می شینم پشت در تا باز کنه و به هیچ قیمتی نذاره برم.

یک ساعت، دو ساعت، پس کی می خواد بیاد؟

ساعت نزدیک سحره...

حتم دارم راحت برای خودش خوابیده!

بلند میشم و هرچی خاطره دارم برمی دارم و از خونه اش بیرون می زنم. حتی لاک پشتی که خودم پیداش کردم.

بی هیچ ردی ترکش می کنم و تا لحظه ی آخرم صدایی از اتاقش نمیاد.

برمی گردم خونه ی خودم. دیگه نمی خوام مزاحم آذر و سعید بشم. باید یاد بگیرم رو پای خودم بایستم، اگرچه می دونم عرضه اش رو ندارم. 

تموم عمرم وابسته ی محبت این و اون بودم و می دونم از این ببعدم از پسش برنمیام، ولی حداقل باید تلاشمو کرده باشم.

کنج خونه ی سوت و کور، روی مبل می شینم و هاردشو به لپتاپم وصل می کنم.

پر از خاطرات سال های دوره...

پر از روزهای پر از خنده...

پر از شادی...

پر از عشق و زندگی...

خوش به حالش که حداقل همه ی اینا رو برای طی کردن دلتنگیاش داشته ولی من...

کنج همین خونه از گریه، گرسنگی و تب غش کرده بودم و اگه آذر به موقع سراغم نمی اومد، شاید اصلا این روزا رو نمی دیدم...

با احساس سرما بیدار میشم و لپتاپم خاموش شده. کابلشو به شارژ وصل می کنم و باید برای رفتن به درمانگاه و همین طور دنبال پارسا رفتن حاضر بشم.

دوش می گیرم و از لباسای بی استفاده ی داخل کمد یکی رو تن می زنم.

دل و دماغ کار ندارم، حوصله ی دیدن پارسا و امیرم ندارم.

دیشب گند زدم به رابطه ام با هردوشون و هیچ جوره نمی دونم چه طوری سر و تهشونو هم بیارم.

تنها راهی که به ذهنم می رسه گذاشتن ماشین پارسا جلوی در ساختمونشون و رفتنه!

خودش سوییچ یدک داره و می تونم بعدا سوییچش رو پس بدم.

کمی پیاده روی ام حالمو جا نمیاره و با تاکسی به درمانگاه میرم. از دیدن امیر باکی ندارم. من سه سال پیش دل کندم و اون بالاخره دیشب...

به رعنا سلام میدم و خبری از امیر نیست، تموم روز هم مثل یه روز معمولی می گذره، مراجعین میان و میرن، صبح ظهر می شه؛ ظهر هم به غروب وصل می شه؛ رعنا برام چای میاره، داخل گروه حرفای مختلف می زنن و همه ی کارایی که هر روز انجام می شه!

چیز غیر عادی ای وجود نداره ولی تو ذهنم انگار هیچ چیز سرجاش نیست، انگار دارم رو یه سیاره ی دیگه زندگی می کنم و همه چیز برام غریبه ان!

حتی امیر هم داخل اتاقش مشغول ویزیت بیماراشه ولی انگار من دیگه وجود ندارم و این یه مورد رو با تمام وجودم حس می کنم.

نه تماس و نه پیامی هم از پارسا نداشتم.

بی حوصله جلوی استیشن می ایستم تا از رعنا خداحافظی کنم و اونم انگار احوالش پریشونه و مدام دنبال چیزی لابه لای کاغذاش می گرده.

-چیزی گم کردی رعناجان؟

بدون نگاه کردنم همین طور به گشتن ادامه می ده.

-استعفای دکتر سخی رو گم کردم، خانم رییسی داره میاد تحویلش بگیره!

چشمام گرد می شه. امیررضا استعفا داده؟

-دکتر سخی استعفا داده؟

کلافه پوف می کشه.

-نمی دونم چشه، از صبح با اخلاق گند اومد و نامه استعفا تحویل داد... ای خدا کجا گذاشتمش؟!


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page