53

53


سلام دوستان. شما میتونین با مبلغ ناچیزی رمان کامل تبدیل شده رو خریداری کنبد. تو این ایام سخت هم برای مطالعه و سرگرمی خوبه هم کمک مالی به یه کسب و کار اینترنتیه 💜👇

https://t.me/mynovelsell/315


اینم پارت امروز


53

- تقصر اون عوضیاست... مامان شنید دعوا امروزو . شنید مصطفی چی گفت . 

واقعا درد ناک بود 

شونه های آلا رو بغل کردم 

سرشو تکیه داد به سینه ام و گریه میکرد 

بازوشو دست کشیدمو گفتم 

- آلا جان ... گوش کن ... مادرت الان جاش خوبه ... الان داره نگاهت میکنه. باید قوی باشی ...

با گریه گفت 

- من دختر خوبی نبودم. من قصه دادمش . من پیشش گریه کردم گفتم کم آوردم. مادرم دلش شکست 

واقعا من آدم اهل حرفی نبودمو نمیدونستم حالا چطوری آلا رو آروم کنم 

برای همین با دست دیگه ام دستشو گرفتم

میلرزیدن 

محکم تو مشتم فشرمشون و گفتم 

- گذشته. الان مادرت تو آرامشه. دیگه هم میتونه راه بره هم حرف بزنه. دیگه از حصار جسمش آزاده

این حرفام جواب داد

آلا کمی آروم شد 

برای همین ادامه دادمو گفتم 

- مادرت الان پیش خداست ... خدائی که حقه ... خیالت راحت . تو انقد رقوی بودی که مادرت هم میدونه حق داری گاهی کم بیاری . اون الان میتونه بیشتر مواظبت باشه 

این حرفام آرومش کرد .

آروم گرفته بوو فقط بی صدا گریه میکرد 

رضا اومدو آلا ازم جدا شد

جای اشکش رو پیراهنم بود 

اون شب اونا رفتن خونه . نمیدونم چطور به آرزو گفتن و چی بر اونا گذشت 

اما من اون شب تا صبح خوابم نبرد 

بغل کردن آلا و خیسی اشکش رو پیراهنم حال عجیبی بهم داده بود

انگار یه حس گمشده درونم بیدار شده بود

اون حسی که غم کسی برات مهم باشه

شادیش برات مهم تر از شادی خودت باشه

اون حسی که بخاطر کسی نگران باشی و حس و حالش برات اولویت باشه 

تمام چیز هائی که بعد خاطره مرده بود با آلا زنده شده بود

اما میدونستم الان فرصت هیچ کاری نیست 

به آلا گفتم تا هفته دیگه لازم نیست بیاد شرکت

Report Page