52

52


#p52

از ديدن مريض اتاق ٢٧ متعجب بلند شدم:

-سلام آقاي شايسته، اينجـا چيكار ميكنيد؟!


-گفتم شايد بهتر باشه امروز تا محل كار جديدتون همراهيتون كنم و احوال مادرتونم بپرسم!


چشام به ساعت افتاد و با استرس ايستادم:

-واي ببخشيد تروخدا...


قيافه اش خيلي تو هم بود با اين حال سعي ميكرد عادي باشه. لبخند كجي رو به مامان زد:

-بلا به دور باشه!


كيفمو روي دوشم انداختم و رو به ميثم كه مدرسشو پيچونده بود و اينجا بود كردم:

-درستو بخونيا!


با قدم هاي تندي دنبال مريض اتاق ٢٧ راه افتادم. هر چقدر صداش مي كردم اون تندتر قدم برميداشت.


ناچار بازوش رو گرفتم كه با قيافه عصبي به سمتم برگشت:

-وقتي نمي تونيد مسئوليت پذير باشيد كاريو قبول نكنيد...

شروع كردم به توجيه:

-بخدا اومدم بيمارستان زمان رو ...


پريد وسط حرفم:


-من ازتون نخواستم مسئوليت شيدا رو به عهده بگيريد! من ميخواستم بي هيچ چشم داشتي كمكتون كنم چون خوب حاليمه خرج و مخارج بيمارستان واسه بيماري هاي لاعلاج چقدر سنگينه! شما نخواستيد زير دين كسي باشيد و لجبازيتون گرفت. پس براي آخرين بار مي پرسم ليندا شادمان، شما چي ميخوايد؟


دستامو تو هم پيچيدم:

-من متاسفم...


نفسشو بيرون داد و كلافه دستي به گردنش كشيد. يك دور نگاهشو تو اطراف چرخوند و رو كرد به من:

-بريم!


Report Page