52

52

آموروفیلیا

یهو ادوارد با عصبانیت اومد تو و گفت

- هیچوقت ...

وقتی صورت عصبانی و به خون نشسته ادوارد رو دیدم ناخداگاه ترسیدم

خودمو جمع کردم که سارا گفت 

- - نپر وسط حرفم ادوارد... هر وقت خواستین بچه دار شین 

ادوارد دوباره با عصبانیت گفت

- من هیچوقت نمیخوام بچه دار شم ... این بحث تمومه 

سارا نفس کلافه یا بیرون داد

با تاسف سری برای ادوارد تکون دادو رو به من گفت 

- قبلش حتما باید آزمایش ... 

باز ادوارد پریدو گفت 

- مثل اینکه حرف منو نمیفهمی سارا ...

سارا با عصبانیت به ادوارد نگاه کردو گفت 

- آزمایش خون بدین ... همین .... بزار حرفم تموم شه من به خواست تو کاری ندارم وظیفه پزشکیمو اجرا میکنم

با این حرف کیفشو گرفتو از اتاق رفت بیرون 

ادوارد با حرص به من نگاه کرد 

انگار این رفتار سارا مصببش من بودم

رو پاشنه پا چرخیدو رفت بیرون 

زیر پتو کز کردمو گوشامو تیز کردم 

اما هیچی نمیشنیدم

بلاخره صدای در اومد 

منتظر بودم ادوارد بیاد

اما دوباره صدای در اومد و انقدر صبر کردم که خوابم برد 

دوباره با کنار رفتن پتو از روم بیدار شدم

تو اتاق تاریک هم عصبانیت ادوارد پیدا بود 

پامو باز کردو بی ملایمت کرم سردی رو رو انگشتش مالیدو به واژنم زد 

هینی گفتمو خودمو عقب کشیدم 

اما پاهامو گرفتو با عصبانیت گفت 

- وایسا کارم تموم شه... گند زدی به شبم 

دیگه تکون نخوردم

از بین پام بلند شدو گفت 

- دمر و بالشت بزار زیر دلت 

نگران گفتم 

- ادوارد ...

یهو داد زد

- یادت رفته چرا اینجائی امیلی ؟

خفه شدم کاملا 

با بغض چرخیدمو بالشت گذاشتم زیر دلم 

بدون دست زدن و نوازش ژل لوبریکنت پشتم ریختو بدون ملایمت کارشو شروع کرد 

دیگه جیغ نزدم 

فقط بی صدا اشک ریختم ...

واقعا نباید یادم میرفت چرا اینجام 

از زبان ادوارد :

خودمو خالی کردمو کنار امیلی دراز کشیدم 

حتی وقتی انقدر ازش عصبانی هستم هم بدنش برام لذت بخشه 

از اینکه جیغ و داد نکرد راضی بودم

اما ترجیح میدادم یکم برام آه بکشه 

بلند شدمو رفتم حمام 

بدنم حسابی خسته بود

دوست داشتم بخوابم

اما میدونستم امیلی داره گریه میکنه و اینجوری رو اعصابم

بود

از حمام اومدم بیرون

امیلی خواب بودی خبری از اشکش نبود

با خیال راحت لخت دراز کشیدمو خیلی زود خوابم برد

اما مدام خواب میدیدم بچه دار شدم 

عصبی از خواب پریدم

نور دم صبح افتاد تو اتاق

به ساعت نگاه کردم نزدیک هفت بود 

بلند شدم لباس پوشیدم امیلی هنوز تو حالت دیشبش خواب بود .

بی تفاوت بهش زدم بیرون اتاق.

 یه قهوه خودم خوردمو راه افتادم 

امروز خیلی کار داشتم 

ذهنمم درگیر آتیش سوزی بود 

اگه کار یکی از رغیبام باشه نابودشون میکنم 

از زبان امیلی :

با درد و کرختی بدنم بیدار شدم

میدونم حالا علاوه بر واژنم پشتمم نابود شده بود 

بدون خوردن چیزی رفتم تو وان آب کرمو ناخداگاه فقط اشک ریختم 

آب دیگه داشت سرد میشد که صدای زنگ در اومد

توجه نکردم

اما انقدر تکرار شد که به اجبار حوله حمام پوشیدمو رفتم پشت در 

از چشمی نگاه کردم

الکس همون پسری که دیروز اومده بود پیش ادوارد پشت در بود 

آروم و با تردید گفتم 

- ادوارد نیست ...

نیشخندی به چشمی در زدو گفت 

- میدونم عزیزم با خودت کار دارم

Report Page