52

52


صبح باانرژی تراز همیشه بیدار شدم 

به مامان توکارای خونع کمک کردم 

فیلم دیدم و تا عصر خودمو سرگرم کردم 

رفتم داخل اتاق گوشیمو برداشتم و برای حامدنوشتم

"...من تصمیمو گرفتم امشب میام اتاقت حرف بزنیم ..."

هرچقدر منتظر موندم جوابی نداد 

خونه هم نبود..

ساعت یازده شب بود که بااخمای درهم اومد خونه 

از پنجره اتاقم دیدمش 

اماهنوز مامان بابا بیداربودن و نمیتونستم برم پیشش 

دونهای بارون شروع به باریدن کردن چشمامو بستم و بوی نم بارونو تااعماق وجودم فرستادم 

چشماموباز کردم حامد روبروم بود 

برای یلحظه چشم توچشم شدیم و بعد ازخونه زد بیرون 

ناامید به اسمون نگاه کردم 

چه اومدن و رفتنی بود !

به خیال اینکه برمیگرده لب پنجره نشستم 

چشمام دیگع بزور باز بودن 

ساعت از نیمه شبم گذشته بود اما خبری از حامد نبود 

گوشیمو چک کردم نه پیاممو خونده بود و نع جوابی داده بود

باحال خراب رفتم تورختخواب و از خستگی خوابم برد 

باحس تشنگی زیاد بیدارشدم 

بطری آبی که کنارم بود رو برداشتم و خوردم افتاب هنوز نزده بود 

صدای در کوچه توجهمو جلب کرد 

اروم پنجره رو باز کردم 

خودش بود!

اما چرااین ساعت!

نمیتونستم ریسک کنم و الان برم اتاقش 

مامان بابا صبح هاخیلی زود بیدار میشدن و اگه میرفتم اتاق حامد دیگه نمیتونستم برگردم 

چراانقدر عصبی و اخمو بود؟!

نکنه فکر میکنه که من ازش گذشتم

Report Page