52

52

Behaaffarin

در گوشم گفت:

-      خیلی مهربونی

فقط لبخند زدم و تا مقصد سکوت بود

اونجا که رسیدیم همه بچه ها اومده بودن جز فاطمه

ثانیه آخر خبر داده بوده ک نمیتونه بیاد

همه پسر بودن و فقط من دختر

خیلی عصبی شده بودم

من فقط به امید اینکه فاطمه هست اومده بودم

امیر همون لحظه دستم رو گرفت و بهم گفت:

-      نمیذارم امشب اذیت شی

اما من واقعا دلم میخواست برگردم

از طرفی جلوی اون همه هم دانشگاهی که هم شهری خودمم بودن دوست نداشتم یه دختر نچسب شناخته شم

دستمو از دست امیر بیرون کشیدم و روی یه نیمکت جداگانه نشستم

راجب همه چی حرف میزدن

باهم شوخی میکردن

من فقط نگاشون میکردم

نیم ساعتی که نشستیم تصمیم گرفتن بریم برای شام

قبلش میخواستن عکس بگیرن

برای اینکه من توی عکس ها نباشم گوشیو گرفتم و گفتم:

-      من ازتون عکس میگیرم

چندباری اصرار کردن حالا تو بیا بشین و یکی دیگه عکس میگیره، اما مخالفتم رو که دیدن بی خیال شدن

چندتایی عکس ازشون گرفتم و اون ها هم دیگه اصراری به اینکه منم توی عکسشون باشم نکردن

راه افتادیم سمت یه رستوران که همون نزدیکی ها بود

بچه ها عقب تر باهم میومدن و من و امیر هم جدا و جلوتر

بین مردم معذب بودم بین یه عالمه پسر راه برم

حس میکردم قشنگ نیس

نزدیکای 22 بهمن بود و همه جا چراغونی

توی لابی یه مجتمع جشن گرفته بودن و یه نفر دم در ایستاده بود و مردمو دعوت میکرد برن داخل

منو امیر از جلوش رد شدیم ولی یه دفعه دیدیم بچه ها دارن صدامون میزنن

چرخیدیم سمتشون و متوجه شدیم که میخوان برن داخل!!!

کاملا عصبی شده بودم و امیر متوجه شده بود

اما کاری از دستش برنمیومد چون بچه ها نظر نپرسیدن

فقط خبر دادن

بعد هم رفتن داخل

امیر گفت:

-      میخوای اینجا وایسیم تا بیان؟

گفتم:

-      نه. ماهم بریم

تصورم این بود اون داخل حتما دختر و پسرا جدان. دوتا فضای مجزا ترتیب دادن

نمیدونم چرا از اون ساختمون شیک همچین برداشتی کرده بودم

اصلا چرا باید زن و مردهارو جدا کنن؟

وارد که شدیم دهنم باز موند


Report Page