52
رمان #دختر_بد
قسمت پنجاه و دوم
از ماشین پایین میره و برخلاف همیشه حتی تعارفی به شوخی هم برای شب پیشش موندن نمی کنه. فقط قبل از بستن در میگه:
-ماشینو ببر، صبح تو بیا دنبالم...
چراغای خونه اش روشنه و می خوام داخل برم ولی جلوی در ایستاده و منتظره تا رفتنمو ببینه و منم ازش دریغ نمی کنم.
-مواظب خودت باش عزیزم...
یکی از لامپای خونه اش خاموش میشه و فکر زخم روی گونه ی امیر اجازه نمیده پا روی ترمز بکوبم.
بدون این که بخوام و فکری از سرم گذشته باشه ماشینو جلوی خونه ی امیر نگه می دارم و پیاده میشم تا زنگ رو بزنم.
دستم به زنگ نمی ره و از لای در ماشینشو داخل خونه چک می کنم.
به خونه اش برگشته ولی نمی دونم باید چی کار کنم.
چسب زخمای اضافه و پماد رو از ماشین برمی دارم تا لای نرده های در بذارم و برم.
-نمیای داخل؟
با صداش از پشت آیفون از جا می پرم و نایلون چسبا رو پشت سرم قایم می کنم. به من و من میفتم و دربازکن، درو باز می کنه.
-بیا داخل...
نمی خوام فکر کنه به خاطر اون اومدم و بهانه میارم.
-برای دیدن لاک پشته اومدم...
می خنده.
-باشه، بیا تو...
آروم قدم به حیاطش می ذارم و در ورودی خونه اش هم باز میشه. ولی استقبالم نمیاد.
داخل میرم و روی میز وسط هال قفس لاک پشت با یه سبد کوچیک کاهو قرار داره.
اطرافو نگاه می کنم و نمی بینمش. نایلونو کنار قفس میذارم و لاک پشت مظلومانه نگام می کنه.
یه تیکه کاهو از گوشه ی قفس براش می ندازم و برخلاف تصورم برای آهسته بودن لاکپشتا خیلی سریع سمتش میره و شروع به جویدن می کنه.
-لاک پشت آبی نیست، صحراییه! معلوم نیست از این جا چه طور سردرآورده!
لباساشو عوض کرده و با یه جعبه ی کوچیک از اتاقش بیرون میاد.
به لاک پشته نگاه می کنم و اون طرف میز میشینه، جعبه رو روبه روش می ذاره و چون صورتشو شسته رد زخمش کم رنگ تره!
ولی نمی خنده!
-هنوز به لاک پشته آواز خوندن یاد ندادم، زود اومدم...
نمی خوام از اتفاق ساعتی قبل دلگیر باشه و به روی خودم نمیارم.
-بی مزه، اومدم از رفتار پارسا عذرخواهی کنم.
-تو چرا عذر بخوای؟ من مقصر بودم...
مکث می کنم.
-فقط خواستی از من دفاع کنی...
پوزخند می زنه: خوبه اینو می دونستی و از اون دفاع کردی! منو گذاشتی و رفتی!
-حکم شوهرمو داره، عالم و ادم می دونن باهاش دوستم! انتظار داشتی از تو دفاع کنم؟
صداش فرای انتظارم بالا میره.
-گل بگیرید جفتتون دهنتونو! هی زنم و شوهرم راه انداختید! با کدوم قانون و شرع این اراجیفو می بافی؟
هنوز تو شوک عصبانیت بی دلیلشم که بلند میشه و بازور دستش از صندلی بلندم می کنه و سمت آشپزخونه اش می کشونه. می نالم.
-چی کار می کنی؟
روبه روی سینک هلم می ده و سریع شیر آبو باز می کنه.
-بشور دهنتو، بشور دیگه نشنوم اسمی ازش بیاری...
متحیر ازین رفتارای عجیب ماتم برده و خودش دست به کار میشه و مشت پرآبشو به صورتم می پاشه. نه یک بار و دوبار و چندبار...
با دست رو لبام می کشه و عصبانیت از فشار دستاش مشخصه.
نمی خواد کوتاه بیاد و خودم دست به کار میشم و سرش داد می کشم.
-چی کار میکنی دیوونه؟ این کارا یعنی چی؟
-یعنی بدم میاد، اسمشو نیار...
صداشو از گذشته ها می شناسم. عصبانیتی توام با بغض.
بغض از غروری که انگار من شکستم...
-اگه با اون رفتی تو خونه ی من چه غلطی می کنی؟ اگه برای دیدن من اومدی، آوردن اسم اون چه معنی میده؟
لیوانی از روی کابینت برمی داره و قبل از این که سد چشماش بشکنه محکم زمینش می زنه.
-لعنت به من و حماقتام...
نویسنده : یغما
ادامه دارد...