52

52


خوشگلا چندتا رمان واقعی تو لیست هستا 👇😇👇

https://t.me/mynovelsell/14

52

ساعت 11 شب بود که آلا زنگ زد 

با گریه گفت مامانشو بردن بیمارستان و آرزو خونه تنهاست 

نفهمیدم چطور خودمو رسوندم 

رضا تو پذیرش ایستاده بود 

بهش گفتم بره خونه پیش آرزو و من هستم اینجا 

گفت مادرش رفته پیش آرزو و جای نگرانی ینست 

تشکر کرد اومدم و گفت لازم نبود 

واقعا هم لازم نبود

اما اصلا دست خودم نبود 

نگران آلا بودم برای همین گفتم آلا رو ببینم بعد میرم . اما پرستار رضا رو پیج کردو اونم رفت داخل . داشتم دیوونه میشدم . رفتم پیش نگهبانو گفتم 

- همراه خانم پارس آبادی ( مارد آلا ) رو پیج کردن . 

اون بنده خدام گفت بله برین طبقه اول 

دوئیدم داخل . دروغ گفته بودم اما دست خودم نبود 

تو راه پله رسیدم صدای گریه می اومدو یخ شدم 

شبیه صدا آلا بود 

تند دوئیدم بالا و دیدم آلا کف سالن نشسته و رضا داره سعی میکنه بلندش کنه 

تا منو دید مستاصل نگاهم کرد

آلا زجه میزد از گریه 

رسیدم بهشو با رضا آلا رو بلند کردیم نشوندیم رو صندلی 

صورت رضام رنگ پریده و چشماش قرمز بود 

آروم گفت 

- فوت شدن 

حس بدی بود . نمیدونستم باید چکار کنم 

پرستار اومد رضا رو صدا کرد برای کارای اداری 

منم بهش اشاره کردمو آلارو نگه داشتم

آلا های های گریه میکرد 


دوستان فایل کامل این رمان رایگان نیست و ممنون میشیم فایلو در گروه ها وکانال هاتون به رایگان منتشر نکنین. برای خرید این فایل به مبلغ ناچیز به کانال رمان های خاص با آی دی @mynovelsell مراجعه کنین


با بغض و گریه میگفت نه مامان چرا . چرا الان . چکار کنم بدون تو . بازوشو نوازش کردمو گفتم 

- آلا آروم باش... اون الان جاش خوبه ... 

با گریه گفت





Report Page