516

516


516

من همچنان شوکه نشسته بودم که صدای فریاد بلند نادر و از بیرون شنیدم:

-ترمه...!

تموم تنم لرزید

پس اتفاق افتاده بود

دیگه همه چیز تموم بود

یه قطره اشک از کنار چشمم سر خورد و پایین ریخت که دستم فشرده شد

سرم و بالا نگرفتم، ولی می دونستم این انگشتای ظریف فقط می تونه صاحبش کیمیا باشه

-ترمه جون غصه نخور عزیزم، حل میشه

اشکام بیشتر ریخت

-چی درست می شه؟

همون لحظه در با شدت باز شد و صدای هین گفتنم با صدای عصبی نادر یکی شد:

-مگه صدات نمی زنم؟

کاوه از راه رسید

-این چه کاریه مرد مومن!

نادر تقریبا داد زد:

-تو یکی حرف نزن

حس می کردم فشارم افتاده

نادر به سمتم خیز برداشت که کاوه خودش و بین ما قرار داد

-مگه زنت باردار نیست؟ این چه کاریه که تو می کنی؟

نفسم حبس شد

نگو کاوه حرف نزن!

نادر نگاهش بین من و کاوه چرخید و با چشمای ریز شده گفت:

-تو از کجا می دونی زن من بارداره؟

سلام دوستای خوبم. اگه تو اینستا باشید درجریانید که مهمون دارم و کلا هر تعطیلات رسمی خونه من همیشه شلوغه. اگه این چند روز بی نظمی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید همین چند خط امروز و هم بخدا به زور نوشتم. مرسی که هستید❤️

Report Page