516

516


سلام دوستان. ببخشید امروز منتظر موندین. طراوت جون امروز نوبت کشیدن بخیه داشت

فکر میکرد کارش زود تموم میشه به کانال میرسه اما هم کارش طول کشید هم بعدش درد داشت قرص خورد نتونست بیاد 😊💜💜💜👇 اما من پارتو خودم براتون حاضر کردم عشقا 💜💜💜💜

#زندگی_بنفش 

#۵۱۶

نگار جواب نداد اما من انقدر زنگ زدم تا بلاخره جواب داد 

شاکی گفت

- بنفشه گفتم تودم زنگ میزنم بهت دیگه

من شاکی تر از خودش گفتم

- بیخود! تو الان حالت بده پس الان باید با من حرف بزنی 

نگار آهی کشید و گفت

- سعید قراره بیاد خواستگاریم

- ایود این که خوبه ! چرا ناراحتی؟

نگار مکث کرد و گفت

- آخا مادرش زنگ زده به من چرت و پرت گفته 

سریع گفتم

- کون لقش خواهر من ! 

سکوت شد چتد دقیقه بینمون

نگار آروم گفت

- چی گفتی؟

خندیدم و گفتم

- گفتم کون لقش! 

نگار هنگ گفت

- بابا تو مگه خودت همون کسی نیستی که میگی خانواده طرف تو آرامشت نقش حیاتی دارن؟ مگه خودت کم از خانواده نیما نکشیدی! مگه خودت به من نگفتی این حرف اشتباهه که خانواده طرف ربطی بهش نداره !

آهی کشیدم و گفتم

- گفتم... گفتم ... اما نگار ... با تمام بلاهایی که سرم اومده ... اگه دوباره برگردم عقب باز نیما رو قبول میکنم .

سکوت شد بینمون

نگار آروم گفت

- چرا؟ 

برای خودم لبخند زدم و گفتم

- چون یک ساعت آرامش تو بغل نیما به یه سال جنگ و اعصاب خوردی با خانواده اش می ارزه نگار ... چون دوستش دارم... چون میخوام براش بجنگم ...

مکث کردم

نگار ساکت بود و گفتم

- خود تو ... یه لحظه فکرشو کن ... سعید رو کامل گذاشتی کنار‌.. دیگه نیست سر به سرت بزاره . ازت سوتی بگیره ... دیگه نیست قربون صدقه ات بره ... بخندوندت... آرومت کنه... دنیات قشنگه اونجوری؟

هق هق نگار از پشت گوشی بلند شد و گفت

- از دست تو بنفشه ... باید به سفید زنگ بزنم

با این حرف قطع کرد

شوکه به گوشی نگاه کردم

ای خدا 

حالا چی شد 

رفت آشتی کنه یا دعوا

آهی کشیدم و به جایی که چند لحظه پیش امیسا بود نگاه کردم

اما خبری ازش نبود 

شوکه بلند شدم و بلند گفتم

- امیسا ؟ ! کجایی؟

صدای بسته شدن در یخچال اومد

دوئیدم سمت آشپزخونه 

با دیدن صحنه رو به رو چشم هام گرد شد 

در یخچال تماما ماستی!

سطل ماست جلو در یخچال رو زمین بود

درش کنارش بود

امیسا دستاش تا آرنج ماستی بود و صورت و لباسش هم تماما ماستی بود

هنگ نگاهش کردم و گفتم

- چکار کردی امیسا؟!

خودش شوکه شده بود لنگار منو دیده 

سریع گفت 

- خیار میاری؟

نگاهش کردم

هنگ گفتم 

- خیار؟

سر تکون داد

دستشو دوباره کرد تو سطل ماست 

یه دور چرخوند

دستش رو آورد بیرون و گفت

- خیار نداره ! 

محکم زدم به میشونیم

دیشب بهش ماست و خیار داده بودم

حالا تو ماست دنبال خیار میگشت

رفتم بغلش کردم

تا ببرمش حمام و گفتم

- سطل ماست که خیار نداره. بابا باید برات تو کاسه ماست و خیار دست کنه ؟

امیسا بلند گفت

- تو خیار نداری؟ بابا خیار داره؟

از حرفش خواستم بخندم

اما صدای خنده غریبه از پشت سرم اومد

Report Page