514

514


سلام دوستان. رمان #توکا_پرنده_کوچک از چاپخونه اومد . شما میتونین نسخه چاپی رو از سایت انتشارات با امضا من تهیه کنین.

فقط تعداد امضا شده ها محدوده اگر دوست دارین امضا شده باشه زودتر خرید کنید 😘👇

https://www.motekhassesan.com/product/tooka-book/


514


راوی داستان ویهان 

به ال آی بیهوش نگاه کردم

وانیا دست ال آی رو رها کرد 

سرشو تکیه داد به کاناپه و گفت 

- تموم شد... دیگه تموم شد ...

- مطمئنی ؟

نیم نگاهی بهم انداختو چیزی نگفت. فقط سر تکون دادو چشم هاشو بست. بلند شدمو گفتم 

- میخوای چیزی برات بیارم؟

- نه فقط دیگه برید ...

نگاهش کردم 

گره بین ابروهاش عمیق تر شد 

ال آی رو تو بغلم بلند کردمو گفتم 

- باشه ... ممنون بخاطر کمکت .

وانیا چیزی نگفت . به سمت در رفتم اما کنجکاوی مانع شد از بیرون رفتنم

برگشتم سمت وانیا و گفتم 

- چرا با حضور ال آی تو قبیله مخالف بودی؟

ونیا بدون نگاه کردن به من گفت 

- چون با ورودش ارواح دورم بیشتر شدن . حس کردم شومه ...

- اما الان که دلیلشو میدونی؟

سری تکون داد

نگاهم کردو گفت 

- الان میدونم شوم نیست... اما دلیل نیمشه ازش خوشم بیاد. مهرو دوست من بود ...

تو سکوت نگاهش کردم

آروم سری تکون دادمو رفتم بیرون

ال آی مقصر نبود که بع مهرو اومد تو زندگی من.

من مقصر بودم که قبل ال آی وارد زندگی مهرو شدم

اما پیش وانیا دوست نداشتم بحث کنم 

الان فقط دوست داشتم برگردم خونه... برگردم و مطمئن شم این طلسم تموم شده ...


راوی داستان ال آی :

با نوازش موهام و نور ملایم سرخ غروب بیدار شدم

بوی جنگل . بوی بارون. بوی هوای دم صبح. یه نفس عمیق دیگه کشیدم. 

دوست داشتم همینجا تو همین حال بمونم 

چرخیدم به سمت ویهان 

موهامو نوازش کردو گفت 

- تموم شد ؟

سرمو عقب بردمو نگاهش کردم

چی تموم شد ؟

سوال تو چشم هامو متوجه شدو گفت 

- هنوز میتونی محو شی ؟

خواستم بگم چرا نتونم که همه چی از خاطرم گذشت... 

وانیا... طلسم ... محو شدن. 

با شوک نشستم رو تختو تمرکز کردم 

اما محو نشدم 

با ذوق به ویهان نگاه کردم

نیشش باز شدو بلند گفت 

- عالیه ...

هر دو زدیم زیر خنده

همه برای محو شدن اینجور خوشحال میشن و منو ویهان برای نشدن! برای از بین رفتن قدرت هام !

واقعا همه چیز این دنیا نسبیه... یه لحظه داشتن یه چیز آرزوته و لحظه بعد میتونه داشتنش عذابت بشه . ویهان بغلم کردو لب زد 

- پس بلاخره... واقعا ... تموم شد ...

نفس عمیق کشیدم 

تو بغل ویهان چرخیدم

هر دو به تاج تخت تکیه دادیمو به سایه روشن جنگل تو نور غروب خیره شدیم . ویهان آروم گفت 

- اسمشو چی بذاریم .

اشکم آروم راه افتاد... 

بلاخره دخترمون به امنیت رسید. 

بلاخره همه چی تموم شد... صورت خیالیشو تصور کردم. با چشم و ابروی مشکی شبیه ویهان و موهای مشکی و براق ...آروم لب زدم  

- اسمشو بزاریم سانیا ؟ 

ویهان هومی گفت 

موهامو بوسیدو تو گوشم گفت 

- سانیا ... سایه روشن جنگل ...  


یکسال بعد :

موهای مشکی و مواج سانیا رو نوازش کردم .

هرچقدر سه قلو ها شبیه ویهان نبودن ، سانیا شبیه ویهان بود . 

ورژن کوچیک شده و ملوس از ویهان . 

آروم رو تخت دراز کشیدمو به نیمرخ ظریف و قشنگش خیره شدم 

میدونستم الان پسر ها بیدار میشن. 

وقتی هم بیدار شن اولین کاری که میکنن میان پیش سانیا و طبق معمول هر روز بیدارش میکنن . اما خیلی دلم خواب میخواست

چشم هامو بستمو خودمو سپردم به خواب . 

خیلی وقت بود تو خواب دیگه رویا نمیدیدم، چون دیگه داشتم رویا هامو زندگی میکردم.


دوستان رمان ال آی فردا آخرین قسمتشه. بعد اتمام یک هفته میمونه پارت ها و بعد پاک میشه 💕🙏

Report Page