512

512


512

راوی داستان ویهان :

به کلبه عجیب رو به رومون خیره بودم. 

به ال آِ گفتم وانیا دختر عجیبیه . اما باور نکرد حرفمو .

حالا خودش با دهن باز شوکه به این خونه بود 

خونه ای که درست شبیه کتابا تو بخشی از یه درخت عظیم و قدیمی تعبیه شده بودو نصفش تو زمین و بین ریشه های درخت بود 

ال آی آروم گفت 

- اینجا واقعیه ؟ یه دارم خواب میبینم ؟

به اطراف نگاه کردمو گفتم 

- طبق آدرس ... اینجا تنها گزینه ماست .

ال آی با تردید بهم نگاه کردو گفت 

- در بزنیم ؟

سر تکون دادمو گفتم 

- ضرر نداره 

جلو تر از ال آی به سمت کلبه رفتم 

اما هنوز در نزده بودم که صدائی از پشت سرمون گفت 

- از من چی میخواین ؟

هر دو برگشتیم به پشت سرمون

وانیا ایستاده بود 

با همون لباسی که دفعه آخر دیده بودیمش

در حالی که دور پاش یه سنجاب و دوتا خرگوش ایستاده بودن ، رو شونه هاش دوتا پرنده کوچیک جنگلی نشسته بودن و یه آهو پشت سرش بود .

ال آی آروم گفت 

- باز هم ارواح دورش هستن .

خیلی آروم اینو گفت 

اما ابروهای وانیا بالا پرید 

مشخص بود حرف ال آی رو شنیده 

مشکوک به ال آی نگاه کردو گفت 

- چرا تو ارواح دورمو میبینی ؟ 

- چون من یه زمانی ملکه ارواح بودم 

وانیا چشم هاش گرد شد 

اومد جلو تر 

حیوونا باهاش نیومدن و وانیا گفت 

- یه زمانی؟ یعنی الان نیستی؟

ال آی با تکون سر گفت نه و وانیا گفت 

- پس چرا هنوز ارواحو میبینی؟

اینبار من بودم که جواب دادم و گفتم 

- چون طلسم شده 

وانیا سوالی به من نگاه کرد . برای همین ادامه دادم 

- طلسم آینه روی ال آی قرار داره. برای همین قدرت های دیگرانو جذب میکنه . ما میخوایم این طلسمو بشکنیم. برای همین ازت کمک میخوایم .

وانیا دقیق نگاهم کرد . مشکوک گفت 

- یعنی میخواد از قدرت هاش بگذره ؟

ال آی سریع گفت 

- آره 

وانیا با اخم به ال آی نگاه کردو گفت 

- چرا اونوقت ؟

- چون من باردارم. برای تولد بچه ام این طلسم خطرناکه ...

وانیا دقیق تر به ال آی نگاه کرد . 

نگاهشو از ال آی گرفتو آروم به سمت خونه رفت

انگار که ما وجود نداشتیم

وارد خونه شدو درو بست 

منو ال آی به هم نگاه کردیم 

ال آی نگران گفت 

- چرا رفت ؟

وانیا از داخل خونه جواب داد

- از اینجا برین. من کاری ازم بر نمیاد 

ال آی بلند گفت 

- تو قدرت ارواحو داری باید کمکم کنی .

- من هیچ قدرتی ندارم. نمیدونم اون ارواح چرا دور من هستن 

ال آی آروم تر گفت 

- من میدونم چرا دورت هستن 

با این حرف سکوت کرد 

انتظار داشتم وانیا از پشت در جواب بده 

اما درو باز کرد و رو به ال آی گفت 

- دروغ میگی ...

ال آی دست برد تو جیبش . عقیق سرخ حقیقت که رضا ، پسری که به انسان تبدیلش کرده بود ، بهمون دادو بیرون آورد 

به سمت وانیا گرفتو گفت 

- اینم سند صداقتم ...


دوستانی که دنبال کتاب چاپی ( نسخه کاغذی ) رمان توکا پرنده کوچک بودن اینجا هست 👇👇👇👇


کتاب توکا پرنده کوچک | انتشارات کتاب متخصصان

https://www.motekhassesan.com/product/tooka-book/

Report Page