512

512


512

سیاوش گفت 

- آرام جان ... میشه یه دقیقه بیای 

بابا همیشه آرام جان صدام میکردو وقتی سیاوش هم اینجوری گفت ناخداگاه لبخند زدم

بلند شدمو مامان سری تکون دادو رفتم پیش بابا اینا 

رو برو بابا و سیاوش نشستم گفتم 

- بله ؟

بابا گفت 

- سیاوش میگه خیلی از وسایل اینجارو میخواین ببرین اون سمت

سری تکون دادمو گفتم

- تقریبا 

بابا گفت 

- منو مامانت دوست داریم بهت جهیزیه کامل بدیم 

سیاوش گفت 

- شما لطف دارین اما واقعا لازم نیست

بابا گفت 

- لازمه پسرم. لازمه. بعدا خودت دختر دار میشی حال منو میفهمی 

لبخند زدم

حتی سیاوش هم لبخند زد

هرچند هر دو میدونستیم بین ما فعلا قرار نیست بچه ای اضافه شه 

سیاوش گفت 

- هر جور صلاح میدونین 

بحثو دیگه ادامه ندادیم

شام خوردیمو منو سیاوش تو اتاقمون تنها شدیم

سیاوش درو بستو گفت 

- دیشب که زود خوابیدی . امشب دیگه نیمشه بخوابی

رفتم زیر پتو گفتم 

- نوچ نوچ از امروز قراره تا شب عروسیمون رابطه نداشته باشیم

سیاوش ابروئی بالا انداختو گفت 

شب عروسیمون یه ماه دیگه است

- چیه خب قدمیا اینجوری بودن

سیاوش برقو خاموش کردو آروم لخت شد

من پتو بیشتر دور خودم پیچیدمو گفتم 

- سیاوش... نشنیدی چی گفتم ؟

کاملا لخت شد 

اومد سمت تختو پتو کشید و اومد زیرش 

آروم گفت 

- شنیدم... اما نه الان زمان قدیمه نه من مرد قدیمیم 

با این حرف چرخید روم 

وزنشو انداخت رو تنمو گفت 

- دلت میاد من لختم تو لخت نباشی 

لعنتی...

دست گذاشت رو نقطه حساس 

من واقعا دوست داشتم بدنشو لمس کنم 

پائین تیشرتمو گرفتو دستمو بردم بالا تا در بیاره برام 

اما تیشرتمو به سرم که رسوند دست نگه داشت

دستام بالا بودو تیشرت دور سرم 

سیاوش تیشرتو دور دستام پیچید 

سعی کردم بیرون بیارمش 

اما خندیدو گفت 

- اسیرت کردم


برای خرید فایل کامل 👇👇👇👇

https://t.me/mynovelsell/812

Report Page