51

51


#نگاه #51

خیلی دردناکه خودت بخوای خودتو تسکین بدی وقتی کسی که میخوای خودش از تو دوری میکنه

شروع به صحبت کردیم و به طرز عجیبی باهاش احساس خوبی داشتم

نه احساس عاشقانه و دوست داشتن

فقط محمد طوری حرف میزد که دوست داشتی باهاش حرف بزنی

میتونست از آب و هوا حرف بزنه و تو رو مجبور کنه تو بحث شرکت کنی 

به خودم اومدم دیدم یه ساعته داریم حرف میزنیم

گفتم بهتره بریم بیرونو از من پرسید نظرت چیه ؟

منم گفتم شما نمره ها رو 48 ساعت دیگه میتونین تو سایت ببینین 

اونم خندیدو رفتیم بیرون 

بعد صحبت های عادی رفتن و مامان از من پرسید خودم چی میگم چون اونا اوکی بودن

منم گفتم باید فکر کنم 

اما این باید فکر کنم کاملا الکی بود

فکر من فقط پیش امیر بود 

جمعه همینطوری گذشت و شنبه که رفتم دانشگاه محمدو دیدم

از من جواب خواستو قول دادم تا شب بهشون جواب بدم 

کلاس آخرمو نرفتمو برگشتم خونه پدر بزرگ 

پدر بزرگ داشت به گل های باغچه میرسید

تا منو دیدی گفت 

- نکنه تو هم دلت برا من تنگ شده اومدی 

سوالی نگاهش کردم که صدای پا اومد 

نگاه کردم دیدم امیر همایون رو به رومه 

انقدر دلم براش تنگ شده بود که دوست داشتم بدوئم سمتش و بغلش کنم 

دو سال بود ندیده بودمش 

دو سال بود از من فرار کرده بود

اونم فقط به من نگاه کرد

به زور گفتم سلام

اما بدون اینکه جواب سلاممو بده برگشت سمت خونه

به پدر بزرگ نگاه کردم که گفت 

- نمیدونم چشه بابا جان... تو برو ببین چشه ...


درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹

Report Page