51

51


فکر میکردم برمیگرده ولی هرهرچقدر توهمون حالت موندم خبری ازش نشد 

چرخیدم دیلدو رو کشیدم بیرون و انداختم پایین تخت 

خودمو شستم و برگشتم تواتاق 

نفس راحتی کشیدم امشبم گذشت 

چند روز گذشت 

مامان چند باری زنگ زدو هربار فقط میگفت به زندگیت برس تا سروسامون بگیره برای شوهرت بچه بیار 

گوشیو با ضرب قطع کردم 

نمیفهمید هرچی میگفتم من هنوز لختشو ندیدم 

با هوا بچه بیارم آخه 

این زندگی برا من خوب بوده مگه که بخوام یه بچه هم بیارم تواین بدبختی !

متین آخرشب اومد و گفت با دوستاش برای آخرهفته هماهنگ کرده بیان خونمون 

قرار شد یه لیست بگیرم متین خرید کنه و منم غذا آماده کنم

روز مهمونی از صبح زود بیدار شدم دسر و غذا درست کردم 

میوه هارو شستم خشک کردم همه چیزو آماده کردم 

خودمم لباس پوشیدم متین ده دقیقه قبل از مهمونا اومد هیچ کاری نمونده بود از صبح وقت نکرده بودم حتی آب بخورم 

از خستگی دلم میخواست بخوابم 

متین فقط چرخ توخونه زدو با پررویی نشست رو مبل 

مهمونا اومدن سلام احوال پرسی کردیم 

چایی و شیرینی آوردم و خودمم نشستم 

ندا زن یکی از دوستای متین گفت 

-...آرزو درستو تموم کردی ؟ 

آهی کشیدم و گغتم

+...نه متین گفت نمیخوام درس بخونی 

یکی دیگشون خندیدو گفت 

-...همشون همینن میخوان داعم خونه باشی که هروقت هوس کردن بتونن زود بیان خونه و بکنن  

همشون خندیدن همین لحظه دوباره آیفون زنگ خورد و ندا اروم گفت

-...مگه محمدم دعوته؟

Report Page