51

51


دمنوشی که مامان واسم درست کرده بود خوردم و واقعا حالمو بهتر کرد 

اماهنوز ضعف داشتم 

یه پیام به نویددادم و نوشتم عصر باید همو ببینیم

کار درست همین بود 

حتی اگه حامدی توی زندگیم وجود نداشت بازم نمیتونستم بانوید بازی کنم 

وقتی هیچ حسی وسط نبود 

ناهار چند تا قاشق بیشتر نتونستم بخورم برگشتم اتاقم نوید نوشته بود ساعت هفت میاد دنبالم 

گوشیو کنار گذاشتم و چشمامو بستم

با صدای الارم بیدار شدم 

لباسامو عوض کردم کیف و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین 

مامان باهام سرسنگین بود 

اما واقعا مهم نبود 

من خودمو میشناختم مامان هیچوقت نمیتونست منو درک کنه 

بدون خدافظی از خونع زدم بیرون و سوار ماشین نوید شدم 

با چشمای مشکیش مهربون بهم نگاه کردو گفت

-...بهتری ؟ 

+...اره نگران نباش 

-....ولی هنوز رنگ پریده ای 

+...از خستگیع 

تومسیر نگه داشت و آبمیوه طبیعی خرید 

-...بخور تامیرسیم جون بگیری 

+...مرسی بریم یجایی اروم باشع 

بیست دقیقه ای توراه بودیم تارسیدیم یه بوستان نسبتا کوچولو اما اروم و دنج 

پیاده شدیم و نوید گفت

-...قدم بزنیم یا بشینیم؟ 

+...یکم راه بریم 

دستامو بغل کردم و هم قدم باهم راه افتادیم 

-...خب بگو میشنوم

+...من زیاد اهل مقدمع چینی نیستم چون خودم از منتظر موندن بدم میاد پس زودتر حرفمو میگم منوتو نمیتونیم باهم باشیم نه اینکه تو بد باشی من امادگیشو ندارم 

وایسادم چشمامو بستم و یه نفس راحت کشیدم چقدر تواین چند روز تخت فشار بودم 

به چشمای نوید نگاه کردم هنوزم نگاهش مهربون بود 

سرشو تکون دادو گفت

-...میتونم ازاین بع بعد به عنوان دوست روت حساب باز کنم؟ 

+...آره

-...نگران نباش به مامان نمیگم توخواستی تمومش کنی میگم تفاهم نداشتیم 

به اصرار نوید شامو باهم بیرون خوردیم و بعد رسوندم خونع 

در جواب تمام سوالای مامان فقط گفتم تموم شد و رفتم اتاقم 

حالا باید میرفتم سراغ حامد ...

دلم برای ارامش کنارش تنگ شده بود

Report Page