51

51


۵۱

چند لحظه فقط ایستادم 

به حرف ساتی فکر میکردم

خیلی بد تر از صدمه زدن یعنی چی؟

چی انقدر بده؟

بع اون چهره مرتب و آروم سام اصلا نمی اومد نگهبان ارواح شیطانی باشه.

بیشتر به نظر میرسید ...

همممم ...

فرشته ادب و نزاکت باشه!

ناخداگاه به فکر خودم لبخند زدم‌و برگشتم تو اتاق.

تازه داخلو نگاه کردم.

اتاق نسبتا کوچیکی بود

اما تخت وسطش از یه تخت دو نفره هم بزرگتر بود!

چرا انقدر بزرگ

یهو یاد بال های سام افتادم

حتی بال های بنیامین و رابین هم بزرگ بودن با وجود اینکه بال های کوچیکتری نسبت به سام داشتن .

اما مسلما اگه بخوان با اون بال ها بخوابن . حتی وقتی جمع شده پشتشون، به چنین تختی نیاز دارن .

رو تخت دراز کشیدم.

من بیشتر از خواب الان به غذا نیاز داشتم.

گوشیمو از تو جیب شلوار جینم بیرون آوردم و برای آترین پیام فرستادم.

- میشه اگه از ظهر غذا مونده برام بیاری! من دارم ضعف میکنم .

پیامو سند کردمو گوشیو گذاشتم کنارم

درسته گرسنه بودم

اما تا دراز کشیدم فهمیدم بدنم تو چه حالیه

چند دقیقه نشد که چشم هام گرم شدو خوابم برد ...

داستان از زبان سام : 

چند دور ، زیر نور ماه ، دور عمارت پرواز کردم .

درسته نور ماه در حد نور خورشید نیست 

اما برای تقویت قوای ما خوبه.

به خواب هم نیاز داشتم

من عادت نداشتم منظم بخوابم

اما هر هفته یکی دو بار باید میخوابیدم

مخصوصا رو این زمین لعنتی .

نفس عمیق کشیدمو رو سقف عمارت ایستادم

حرکت ساتی وقتی رسیدیم به عمارت دوباره تو ذهنم مرور شدو لبخند زدم.

وقتی چسبیده بود به من و از بغلم جدا نمیشد.

هرچند لبخندم با یاد آوری حرف بعدش محو شد.

من زیاد با انسان ها برخورد نداشتم. اما میدونم همه به اندازه ساتی جسور و با اعتماد به نفس نیستن.

خیلی از آدم ها عزت نفس هم ندارن ... چه برسه به اعتماد به نفس... 

بدون محو کردن بال هام پریدم از سقف پائین .

وارد عمارت شدم 

پسرا پشت سیستم نشسته بودن

تو هیبت انسانی بودن و منم بی اراده تبدیل شدم.

زمین و این دنیای فانی داشت مارو تغییر میداد.

باید زودتر از اینجا میرفتیم

با ورودم هر دو نگاهم کردن و رابین گفت

- کامپیوتر پورتال سوخته! نمیدونم بخاطر کوازاری که این نزدیکی اتفاق افتاده یا چیز دیگه.

بنیامین قبل من گفت

- شاید ساتی واقعا از پورتال رد شده. چون انرژیش صبح که اومد اینجوری نبود

به سمت پله ها رفتم و گفتم

- خودت فکر کن بنیامین، به فرض رد شده باشه! چطوری ممکنه برگشته باشه بیرون ؟

بنیامین آهی کشیدو گفت

- راست میگی اینم هست

از پله ها بالا رفتم و چیزی نگفتم.

انرژی دور ساتی واقعا معما شده بود.

تو این طبقه ساتی رو حس نکردم و رفتم طبقه دوم 

حضور آترینو هم حس نمیکردم

برای همین یه لحظه شک کردم نکنه اینجا نباشن

اما به پاگرد طبقه دوم که رسیدم یاتی رو حس کردم .

مستقیم به سمت در اتاقش رفتم

جالب بود.انرژی ساتی هیچ فرقی با انرژی دنیای ما نداشت

یعنی واقعا بودن اینجا و کنار ما باعث این اتفاق شده؟

تقه ای به در زدمو در اتاقشو بدن مکث باز کردم

اما با دیدن ساتی روی تخت اتاق جلوی در خشک شدم .ساتی وسط اون تخت بزرگ خودشو گوله کرده بودو خوابیده بود...

وسط اون تخت بزرگ جثه ساتی گم بود 

اما چیزی که منو خشک کرد اینا نبود

بلکه یاد آوری تصویری بود که انگار سالها پیش دیده بودم.

تصویری که از یادم رفته بودو الان تو این لحظه با دیدن این صحنه به خاطرم برگشت ...


👇👇👇👇👇👇 سایت طاقچه ۵۰ درصد تخفیف گذاشته 👇👇👇👇👇

داستان دختری که خواب های بیش از حد واقعی میبینه... خواب مردی از سرزمین سیاه و تاریک سایه ها، مردی که اونو به عنوان همسرش انتخاب میکنه! یه ازدواج صوری برای یه انتقام سخت اما با اولین بوسه ... همه چیز، زیر و رو میکنه.

#توکا_پرنده_کوچک در #کتابراه مطالعه کنید👇

https://www.ketabrah.ir/go/b46712/29eb20

همچنین در #طاقچه 👇

https://taaghche.ir/book/73059

خرید نسخه #چاپی کتاب از سایت انتشارات👇

https://www.motekhassesan.com/product/tooka-book/


Report Page